مصاحبه با ماهنامه سینما رسانه:
مختصری از کارنامهی مستندسازی برجی
سیزدهم شهریور ١٣٩٢ ساعت ١٤:٠٥
رضا برجی متولد 1343 جانباز جنگ تحمیلی، از سال 1362 عکاسی را در لشگر 10 سیدالشهدا(ع) آغاز کرد. در اواخر سال 1365 وارد روایت فتح شد. بعد از پایان جنگ، با سفر به افغانستان، جنگهای آذربایجان و ارمنستان، کشمیر، چچن، بوسنی، کوزوو، عراق، سومالی و... به عنوان یک خبرنگار جنگی شناخته شد. او با حضور در 14 جنگ بزرگ دنیا در دهههای اخیر و ساخت بیش از 13 سریال تلویزیونی و 44 مستند بلند و کوتاه، رکورد تازهای را به نام خود ثبت کرده است. مختصری از کارنامهی مستندسازی برجی:سالهای گلوله و زنبق، 1389مادران سربرنیتسا، 1389سواحل اشک و زیتونعبد بطاط، 1386حیرت عقل و عشق، 1386شماره 6632لعل بدخشان (مشترک با محمدحسین جعفریان)«خنجر و شقایق» یک اتفاق مهم و نمونهای از حضور بههنگام نیروهای مؤمنی بود که با مدیریت هوشمند شهید سید مرتضی آوینی در سراسر دنیا به دنبال انعکاس نهضتهای اسلامی روبهرشد – که در طول انقلاب اسلامی حرکت میکردند- کولهبار سفر را بسته و عازم دیاری میشدند که از سویی مظلومیت اسلام و اسلامدوستان در سراسر عالم را به تصویر و از سویی دیگر تجلی مقاومت در برابر ظلم را به رخ جهان و جهانیان بکشند. این اتفاق مهم، ناجوانمردانه از دیدهها پنهان ماند و حرکت جهادی سازندگان این مجموعهی ده قسمتی نادیده گرفته شد. فراهمآورندگان سریال «خنجر و شقایق» که رسالت خود را فراتر از «رساندن ندای مظلوم به گوش جهانیان» دیده و در جایجای فیلم خود به دنبال نمایش قدرت اسلام در عین مظلومیت و محدودیت بوده و با ارائهی یک مستند تصویری شسته و رُفته، گامی بلند در این عرصه برداشته بودند، علاوه بر ساختن این فیلم و کسب تجربهای جدید، روحیهای را از خود به یادگار گذاشتند که میتوان گفت هرچه که سینمای مستند مقاومت ما دارد، از آن عزم و از آن روحیه دارد که محل تولدش، همان کارخانهی آدمسازی یعنی جنگ بود.حالا و در شرایطی که نهضتهای اسلامی جان تازهای یافته و غالباً صورت انقلاب به خود گرفتهاند، در کنار همهی قتل عامهای هر روزه در سراسر دنیا، یک نسلکشی بزرگ باز هم علیه مسلمانان و در کشور میانمار اتفاق افتاده است. به همین بهانه، به سراغ رضا برجی رفتیم که در 14 جنگ از جنگهای یکی دو دههی اخیر به عنوان عکاس و مستندساز حضور داشته و نمونههای دیگر این نسلکشی را در بوسنی و کشورهای دیگر مشاهده کرده است. با او که «مادران سربرنیتسا» و «سالهای گلوله و زنبق» را پیرامون موضوع بوسنی به تصویر کشیده است، دربارهی جنگ بوسنی، مادران سربرنیتسا، امید تکرار موفقیت «خنجر و شقایق» در میانمار و شهید آوینی به عنوان پایهگذار و جهتدهنده به جنبش مستندسازی از نهضتهای اسلامی به صحبت نشستیم. اگر موافق باشید از خود بوسنی شروع کنیم. کمی از ماهیت اتفاقاتی که در بوسنی افتاده بود و شما در جریان ساخت «مادران سربرنیتسا» با آن مواجه شدید، برایمان بگویید. «مادران سربرنیتسا» دقیقاً در ارتباط با کشتار سربرنیتسا است. پلان اول و سکانسهای اول را از تاریخ جنگ بوسنی گذاشتیم که در این جنگ، این اتفاق افتاده؛ یعنی از کل به جزء آمده و از این ده دقیقهی اول رد میشویم. بعد وارد سربرنیتسا میشویم؛ شهری که چهار سال در محاصرهی صربها بود. سازمان ملل، اولِ جنگ همهی سلاحهای سبک و سنگین را از مسلمانان گرفت و گفت خودم از مردم حمایت میکنم و سه چهار ماه قبل از حملهی صربها، از پنج شش گردانی که محافظ شهر بودند، همه را میبرند به جز یک گردان هلندی. حدود نیمههای جولای صربها ظرف مدت یک هفته شروع میکنند با گلولههای توپ و خمپاره شهر را کوبیدن و بعد به نیروهای هلندی میگویند که ما میخواهیم شهر را بگیریم و تخلیه کنیم. هلندیها اصلاً جلوی آنها را نمیگیرند و صربها، زنها را با خود میبرند. نیروهای هلندی هم مجبور میشوند مردها را با خود ببرند.من روی انجمن مادران سربرنیتسا فوکوس کردم که پنج عضو اصلی دارد و با هر کدام از این پنج عضو اصلی مصاحبه کردم. یکی از مادران انجمن سربرنیتسا میگفت که من خودم با چشمهای خودم دیدم که چند سرباز هلندی داشتند لباسهایشان را با صربها عوض میکردند. بعد آنها که لباس هلندیها را پوشیده بودند، آمدند و حدود 10 تا 15 دختر زیبای بوسنیایی را از بین دو سه هزار نفر زنی که اسیر گرفته بودند، و از جمع پانصدنفری ما که گوشهای ایستاده بودیم، بیرون کشیدند. میگفت همه فکر میکردند که اینها نیروهای سازمان ملل هستند و مثلاً میخواهند آذوقهای بیاورند و دختران را برای این کار بردهاند. اینها دنبال این سربازان راه میافتند و معلوم نیست چه بلایی سرشان میآید.نکتهی دیگر، قتل عام ده تا دوازده هزار نفر ظرف یک روز و نوعِ عجیبِ کشتاری است که صربها انجام دادند. من چند تابلوی عکس هدیه داده بودم به موزهی جنگ سارایوو، دو سال بعد که من خواستم این فیلم را بسازم، رئیس کمیتهی مفقودین در مقابل کاری که من کردم، یک فیلم را در اختیار من گذاشت؛ گفت چون شما عکس هدیه کردید من هم میخواهم یک کمکی به شما بکنم. این فیلم را یک صرب فیلمبرداری کرده و به اینها فروخته. در این فیلم آدمهایی که دارند میکشند و آدمهایی که دارند کشته میشوند را میبینیم.همان بخش از «مادران سربرنیتسا» که حدوداً ده دقیقهای میشود و صحنههای دردآور و آزاردهندهای دارد و کشتار بوسنیاییها را نشان میدهد؟بله. آنها این را به من دادند و من هم به چند تا از بچههایی که رفته بودند و کار کرده بودند دادم.
در همین بخش از فیلم، کشتار دردآور مسلمانان را میبینیم که صربها از پشت به آنان شلیک میکنند یا بعد از به شهادت رسیدنشان به جنازههای آنان و به سر آنان چند مرتبه شلیک میکنند؟ چه لزومی داشت این صحنههای آزاردهنده را با توجه به زمان طولانی این بخش از فیلم، در «مادران سربرنیتسا» استفاده کنید؟من در این 14 جنگی که رفتم، کمتر در فیلمهایم از جنازه تصویر گرفتم. یکی از دلایلم برای استفاده از این تصاویر در «مادران سربرنیتسا» این بود که عمق جنایت، خیلی زیاد بود. من میخواستم عمق فاجعهای که اتفاق افتاده را نشان بدهم. اگر اینها پنجاه ساله بودند، من هیچ وقت این کار را نمیکردم. اما در اینها شما نوجوان شانزده ساله میبینید؛ شانزده سالش است و فکر نمیکنم حتی اگر اسلحه به او بدهند خیلی بتواند علیه صربها کاری بکند. این است که به عنوان نمونه گذاشتم که ببینید چه فاجعهای به بار آوردند. مردم ما در ارتباط با بوسنی یک چیزهایی را میدانند ولی عمق فاجعه را کسی نمیداند. این اتفاقی که در بوسنی افتاد، یک نسلکشی بسیار وحشیانه بود. این را باید نشان بدهیم. باید این مادری را که در دفترش شروع میکند به گریه کردن نشان بدهیم. باید بگوییم مسلمانان بوسنی در دست صربها اسیر بودند که به قتل رسیدند. این را هر جوری میخواستیم بگوییم نمیشد؛ مگر این که یکی از شهدا را نشان بدهیم که دستش را از پشت بستهاند. باید یکی دو نمونه بیاوریم. مجبور شدیم برویم بالای گور دستهجمعی و نشان بدهیم که باقیماندهی اینجنازهها که لباسهایشان هنوز سالم است – چون کنار درهای هستند و کمتر آفتاب میخورند و کنار رودخانهای هستند که همین باعث شده آن اطراف حالت یخچالمانند داشته باشد – دستهایشان هنوز از پشت بسته است. کاملاً مشخص است در تصاویر که دستشان را از پشت با سیم بستهاند.در «مادران سربرنیتسا» از چه زاویهای به موضوع نگاه کردید و خط اصلی سناریوی شما چه بود؟در این فیلم از شروع حملهی صربها به شهر میگویم تا پایانش؛ یعنی یک دایرهی کامل: محاصره، قتل عام، تفحص شهدا و تدفین شهدا. ما محاصره را کامل در فیلم داریم. بعد از اشاره به قتل عام، بوسنیاییها را سَرِ تفحص میبینیم که دارند خاکها را برمیدارند و شهدا را بیرون میآورند و اینها هر استخوانی را در یک پلاستیک میگذاشتند، میبستند و رویش یک شماره میزدند. بعد میانگینشان را درمیآورند و طول یک جنازه را کامل میکردند و آن سال میدادند برای خاکسپاری. مثلاً در یک سال400 نفر، یا 600 یا 700 نفر.وقتی به ماجرا فکر می کنی، متوجه می شوی الآن چند تا سؤال وجود دارد که جوابشان باید داده شود. یکی این که چرا سه ماه قبل از حمله، سازمان ملل نیروهایش را کم کرد و از پنج شش گُردان رساند به یک گردان؟ وقتی که نیروهای صرب به شهر حمله کردند و هواپیماهای ناتو بلند شدند، برای بمباران و آمدند روی سر بوسنی چرا برگشتند و توپخانهی نیروهای صرب را بمباران نکردند تا منجر به عقبنشینی آنها بشود؟ و چرا نیروهای هلندی از خودشان مقاومتی در برابر حملهی صربها نشان ندادند؟ چرا در شهری که شهر اَمنِ سازمان ملل بود و سازمان ملل باید از آن حمایت میکرد، دست صربها برای جنایت باز گذاشته شد؟ حالا مطالبهای که «مادران سربرنیتسا» به عنوان یک انجمن رسمی از مجامع بینالمللی دارند، پاسخ به این سؤالات است؛ ثبت کشتارهای بوسنی به عنوان نسلکشی در تاریخ، محاکمهی افسران هلندی و مشخص شدن کشوری که دستور بازگشت هواپیما را داد از جمله ی این مطالبات است. با توجه به حضور متعدد شما در جنگهای مختلف، طبیعتاً از این دست نسلکشیها کم ندیدید. بوسنی چه تفاوتی با جاهای دیگر داشته است؟در جاهای دیگر کسی نمیتوانسته جلوی کسانی که دارند این نسلکشی را انجام میدهند بگیرد، ولی در اینجا این امکان وجود داشته. در قلب اروپای متمدن؛ اروپایی که میگوید من در عصر مدرنیته قرار گرفته ام و وارد مرحلهی چه و چه شدهام؛ اینجا این اتفاق افتاده است. یکی از چیزهایی که اینجا خیلی بارز است همین است که در قلب اروپای متمدن دارد اتفاق میافتد و زمانی که همه، داعیهی ورود به مدرنیته و پستمدرنیته را دارند و این که در جایی که دیوار به دیوار واتیکانی است که باید جلوی هر نوع کشتار را بگیرد و هر جا که ظلمی و ظالمی هست، به نفع مظلوم محکوم بکند و وقتی یک عده از مردم تهدید میشوند، سازمان ملل باید وارد بشود. اینجا که از تهدید هم گذشته بود. چهار سال بود که جلوی چشم نیروهای سازمان ملل سارایوو را میکوبیدند. شاید اینها تحرکی از خودشان نشان نمیدادند، ولی این عدم تحرک نیروهای بینالمللی منجر به این نمیشد که آن قتل عام با آن توپخانهی سنگین و موشکهایی که از داخل صربستان شلیک میشد، انجام نگیرد.اتفاقی که در بوسنی افتاد و حساسیتی که ما داشتیم این بود که داعیهی اومانیسمی و انسانمحوری وجود داشت و ما میخواستیم بگوییم ادعایی که شما در ارتباط با بشر و حقوق بشر و انسانها دارید، دروغ است. حتی تعریفی که خودتان از حقوق انسانها دارید، اینجا دارد نقض میشود و در عین حال به ما برچسب نقض حقوق بشر میزنید. یعنی در اوج درگیری، صربها دارند روزی صدها نفر را در بوسنی سَر میبُرند، آنوقت ما را محکوم میکردند که شما چرا حجاب را اجباری کردید. خیلی کاریکاتوری بود.یکی از چیزهایی که در این فیلم انجام دادم، این است که واقعه را به عنوان یک نسلکشی انعکاس دهم. وقتی که نوجوان شانزده ساله تا پیرمرد نود ساله را می آوری و میکُشی، فقط به این جرم که مسلمانند، این نسلکشی است. وقتی یک مهاجم حمله میکند به جایی که دو قومیت وجود دارد، یک قومیت را جدا میکند و یک قومیت دیگر را میکُشد این اسمش نسلکشی است. این اتفاق در بوسنی افتاد. وقتی کرواتها را از مسلمانان جدا کردند؛ وقتی گفتند کرواتها اسیرند، مسلمانان از کوچک تا بزرگشان، زن و بچهشان باید کشته بشوند؛ اینجا دیگر نسلکشی است.
با توجه به این که اروپا و غرب، ادعای تمدن و ادعای حقوق بشر را با خود به یدک میکشند، طبیعتاً جنگ بوسنی یک موقعیت راهبردی است برای ما که بتوانیم از آن در حوزهی رسانهای استفاده کنیم و پشت پرده را هم نشان بدهیم و دیدهنشدهها را انعکاس بدهیم. چقدر توانستیم از این ظرفیتهای مستند و حتی نمایشی موجود در این اتفاق استفاده کنیم و آن را به لحاظ رسانهای پوشش بدهیم و بازتاب جهانی برایش ایجاد کنیم؟من فکر میکنم ما در یک سری از قضایا بد عمل کردیم. یعنی متأسفم این را بگویم که یکی از معدود فیلم هایی که از جنگ 33 روزه کار شد، همین «سواحل اشک و زیتون» بود. شما فکر نمیکنید برای جنگی مثل جنگ حزبالله با اسرائیل باید حداقل ده تیم اعزام میکردیم؟ چرا باید فقط یک فیلم ساخته بشود؟ چرا نباید ده فیلم ساخته بشود؟ چرا مثلاً آدمهایی مثل رضا امیرخانی و محمدرضا بایرامی و داوود امیریان و محمود جوانبخت و مرتضی سرهنگی و احمد و دهقان و بر و بچههای نویسنده نباید اعزام میشدند؟ مگر حتماً کسی که میرود آنجا باید فیلمساز باشد؟ چرا کسی مسئولیت اعزام اینها را قبول نکرد که اینها فقط بروند ببینند و یک گزارش مکتوب از اتفاقاتی که دارد میافتد ارائه بدهند؟ چرا نباید جنگ 33 روزه را از پنجرهی رضا امیرخانی ببینیم؟ چرا باید محروم باشند و محروم باشیم؟ در جنگ بوسنی هم از این سختتر بود. این حالا 33 روز بود، خیلی محدود بود. حتی من میگویم که باید بعد از جنگ یک تیم نویسنده و شاعر در حدود ده نفر برمیداشتیم میبردیم لبنان و اینها یک هفته با کسانی همنشین و هم کلام می شدند که به خانههایشان برگشتند و یک سری عزیزانشان را از دست دادند، یک سری خانههایشان ویران شده بود؛ میخواهم بگویم چرا این اتفاق در جنگ لبنان نیفتاد؟ با آن که میدانیم حزبالله چقدر برای ایران مهم است.این یک اتفاقی بود که ما خیلی عادی با آن برخورد کردیم. یک اکیپ رفت و مستند ساخت، در صورتی که باید ده تا اکیپ میرفت.
ما این حضور بهنگام را در هیچ جا نداشتیم.اصلاً. با توجه به این که عمق فاجعهی بوسنی هم شما میگویید خیلی بیشتر است، باید تناسب نسبت به موضوع هم رعایت میشده که نشده. یعنی هرچه عمق فاجعه بیشتر باشد باید نوعِ پرداخت، روش پرداخت و زاویهی دید را در نظر گرفت؛ اینها همه اقتضائاتی است که کمیّتِ کار را مشخص میکند.لبنان چرا نباید نباشد؟ مگر حزبالله برای ما مهم نیست. اگر حزبالله شکست میخورد، اوضاع منطقه الآن اینجوری بود؟ یقیناً اینجوری نبود. واقعاً من الآن متأسفم که «سواحل اشک و زیتون» یکی از معدود کارها است. چقدر خوب میشد که ما بایگانی عکسمان از حزبالله لبنان چندهزار تا میشد. حدود ده نفر عکاس از جنگ 33 روزه عکس گرفتند ولی چهجوری؟ اینها آمدند یک هفته ماندند، عکس گرفتند و رفتند. یکی هم آمد پنج روز عکس گرفت، رفت. عکاسی نبود که از روز اول تا آخرینش باشد. چرا، مجید کلهر مانده بود. از آن موقع که با هم رفتیم تا پیروزی و جشن پیروزی در ضاحیه ماند در لبنان. آن هم چون برای من فیلمبرداری میکرد و به او گفته بودم عکاسی کن.این چیزی که شما الآن دارید از جنگ 33 روزه میگویید، خیلی شبیه میشود به بوسنی، جایی که ما در زمان جنگ بوسنی یک «خنجر و شقایق» داریم و یک «خاکستر سبز». باز ما هیچ پیشرفتی نسبت به ده پانزده سال نکردیم، هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است.
در جنگ عراق هم تنها یک مستند با عنوان «عراق سرزمین جنگها» وجود دارد که آن هم ما کار کردیم که به شمالیترین نقطه تا جنوبیترین نقطه میپرداختیم. شمالیاش را آقای جوانبخت و آقای غفوری کار کردند و جنوبیاش را من. فقط یک سریال.
امثال این کارها خیلی ربطی به برنامهریزیها و سازماندهیها ندارد و بیشتر برمیگردد به روحیهی جهادیای که وجود داشته است. این روحیهی جهادی در بوسنی بود که جواب داد و سَرِضرب یکی دو کار ساخته شد. آن هم بوسنی به عنوان یکی از مقاطع حساس بعد از انقلاب و در حالی که از بیرون میدیدیم ظلم بزرگی دارد نسبت به مسلمانان صورت میگیرد. ما در شرایط فعلی چه درسهایی میتوانیم بگیریم که میانمار را پوشش بهتری بدهیم؟من اگر میخواهم بروم میانمار، الآن باید سفیرم در بنگلادش بگوید که آیا من میتوانم بروم یا نه. یعنی کار من را گره میزنند به دولت و سیاسیاش میکنند. در صورتی که سفرای کشورهای دیگر حمایت هم میکنند. ما اقدام کردیم از طریق وزارت خارجه؛ قرار است که از سفیر در بنگلادش استعلام بشود. من احتمال 95 درصد میدهم که جواب، نه باشد. میدانید چرا؟ چون کارهایی که در جنگهای مختلف کردم تقریباً 95 درصدش مخالف نظر سفرا بوده و رفتم کار کردم. الآن هم این اتفاق افتاده؛ میگویند از دولت میانمار باید اجازه بگیری، بعد میگویند صد در صد جوابش نه است. من میگویم خب برویم از اردوگاهها کار بگیریم. میگویند باید از سفیرمان در بنگلادش اجازه بگیریم. سفیر میگوید نه. الآن اوضاع فلان است و بهمان. بعد مجبور میشوم از یک طریق دیگر بروم لب مرز و روی آوارگان کار کنم. بدبختانه نمیدانم چهجوری است که برخی سفرای ما حافظ منافع آن کشورند در ایران! یعنی سفیر باید حافظ منافع ایران در کشوری که هست باشد، ولی بعضیجاها برعکس است! مثلاً سفیر ایران در پاکستان میگوید که آقا بروید کشمیر هند را کار کنید، سفیرمان در هند میگوید بروید پاکستان را بگیرید.
آقای برجی! راه برونرفتی وجود ندارد؟ مثلاً ما بیاییم مثل شما که خودتان میروید، حرکتهای مشابه جهادی را تقویت کنیم. شاید از این طریق امید بیشتری وجود داشته باشد.
همین! این اتفاق باید بیفتد.
چون بوسنی هم همین بوده، عراق همینطور، لبنان همینطور.من اگر میخواستم برای حضور در جنگ با سفیر هماهنگ کنم ، تا الآن پنج تا جنگ هم نرفته بودم. من که نمیایستم. من میخواهم کار انجام بدهم. اگر قرار باشد بایستم تا تو به من بگویی چه کار کنم، کلی زمان از دست رفته. هیچ کسی نمیخواهد آسایش خودش را به هم بزند. بدبختانه اینطوری است.نباید با یک مستندسازی که میخواهد بیاید قسمتی از تاریخ را برای مسلمانانی که در آن مناطقند به تصویر بکشد، این طور برخورد کرد. من میگویم الآن ما 50 ساعت راش از عراق وقتی که صدام سقوط کرد، داریم. آقای تلویزیون! اگر ما نمیرفتیم الآن تو این آرشیو را نداشتی. الآن آرشیوی داری در مورد بوسنی. اگر ما نمیرفتیم تو این آرشیو را نداشتی. الآن آرشیوی داری از افغانستان. اگر ما نمیرفتیم الآن این آرشیو در دستت نبود. یعنی با تمام رهبران افغانی بدون استثنا، ما مصاحبه کردیم که چرا میجنگید. از آن گروههای هفتگانهی اهل تسنن که که ضد شیعهاند تا گیلانی که طرفدار پادشاه افغانستان بود تا مسعود و ربانی و حکمتیار و دوستُم و بقیه؛ مصاحبه کردیم با اینها. بعد با یکی که الآن معاون رئیسجمهور است مصاحبه کردیم. ما الآن از اینها در زمان جنگ داخلی آن موقع که داشتند میجنگیدند، تصویر داریم. از زمانی که نیروهای کمونیست به کمک روسها اقدام به ساقط کردن دولت تاجیکستان کردند، ما تصویر گرفتیم. هیچ کشوری در دنیا الآن آرشیوی که ما در مورد جنگهای داخلی تاجیکستان داریم را ندارد. من و حسین جعفریان رفتیم، فیلم «لعل بدخشان» که دو قسمتش افغانستان است و چهار پنج قسمتش تاجیکستان است، الآن آرشیوش موجود است. میخواهم بگویم الآن ما یک آرشیوی داریم از شصت هفتاد ساعت جنگ 33 روزه. حرفهای که به این قصه نگاه کنیم ، باید یک آرشیوی داشته باشیم از این مسلمانها که الآن در مرز میانمار و بنگلادشاند. ما میخواهیم ببینیم قصه چیست. از اینجا هم نمیخواهم با یک پیشداوری بروم. میدانم مسلمانان را کشتند، ولی میخواهم بگویم که بیطرفانه هم نمیخواهم بروم. اصلاً بیطرف وجود ندارد؛ میروم ثابت کنم که مسلمانان مظلوم واقع شدند، ولی بگذارید من این فیلم را بروم، بیاورم تا در تاریخ کشورمان داشته باشیم. صد سال دیگر داشته باشیم. این تصویر مسلمانانی است که صد سال پیش در این منطقه بودند. بگذار 50 سال دیگر دانشجویی که میخواهد در مورد مسلمانان جنوب شرق آسیا مطالعه بکند، این فیلم را هم در کنارش ببیند. یک مستندساز باید اینجوری شروع کند: بگردد واقعیتی که هست را نشان بدهد. خُب، در همین زمینه شهید آوینی نقش بسیار مهمی داشتند. الآن بسیاری از همین داشتههایی که شما ذکر کردید را از توجه ایشان به فیلمسازی در حوزه مقاومت اسلامی داریم. چه آن زمان که با عنوان روایت فتح در دفاع مقدس کار میشد و چه فیلمهایی که پیرامون نهضتهای اسلامی ساخته شدند.اصلاً راه افتادن من برای رفتن به طرف پوشش جنگ در مناطق بحرانی دنیا، شروع اش به خاطر شهید آوینی است. آقا مرتضی گفت برو افغانستان. زمانی گفت افغانستان که ایران هنوز جنگ بود. یعنی من زمانی وارد افغانستان شدم که ایران جنگ بود. این نشان از درایت هنرمندانهای است که در شهید آوینی بود. آقا مرتضی به عنوان نسیم حیات از آن یاد میکرد که بعدها نسیم حیات از لبنان و فلسطین ساخته شد.من پاکستانش را با شهید آوینی بودم. باید دو مرحله میرفتیم. مرحلهی دوم اش دیگر نشد برویم. جنگ که تمام شد آقا مرتضی سال 1371 دوباره ما را راهی افغانستان کرد که بروید افغانستان و بعد بروید تاجیکستان و از اسرا و آوارگان مسلمان تاجیک فیلم بگیرید که الآن آرشیو این آوارگان مسلمان تاجیک را داریم که 1000 نفر آمدند شمال افغانستان؛ افغانستانی که خودش نان نداشت بخورد، حالا باید به اینها نان میداد و این کار را انجام نداد. هیچ کس هم در این باره حرفی نزد و روی این مانور نداد. در شمال افغانستان مردمی که خودشان گرسنه بودند، نیمی از نانشان را با آوارگانی که آمده بودند تقسیم کردند. خب، این را شهید آوینی گفت که بروید کار کنید.همین حس را آقای طالبزاده نسبت به «خنجر و شقایق» دارند و میگویند که «خنجر و شقایق» برای شهید آوینی است.بله، من سفرهای مختلف که میرفتم، با آقا مرتضی مشورت میکردم که چه کار کنم چه کار نکنم. دو سه جلسهی دو سه ساعته گذاشته بود که رضا در افغانستان چه کار کن. جلسهی آخرش قرار بود که سهشنبهروزی در تهران گفت که من امشب میروم اهواز. دیدم در آستانهی در ایستاد و با من خداحافظی کرد. گفتم آقا مرتضی اجازه بدهید من بروم. گفت نماز بخوان و ناهار بخور، بعد برو. گفتم نه. به چند تا کارم برسم. همدیگر را بغل کردیم. گفتم آقا مرتضی، حلالم کن. گفت حلال چی. تو داری میروی منطقهی جنگی، تو حلالم کن. گفتم نه آقا مرتضی، حلالم کن. گفت ما جایی نمیخواهیم برویم، میخواهیم برویم اهواز و برگردیم، جای خطرناک که نمیخواهیم برویم، تو من را حلال کن که میخواهی بروی جنگ. خداحافظی کردیم. گفت که ببین، شنبه ساعت دوازده شب تو پرواز داری. یکجوری بیا که ساعت چهار سوره باشی. صحبت بکنیم بعد ساعت ده شب میرسانمت فرودگاه که بروی مشهد و بعد از آنجا هم بروی افغانستان. قرار هم گذاشتیم. همان روز هم مرتضی پرواز کرد برود اهواز. قرار بود جمعه، شب بیاید تهران و فردایش هم ساعت چهار با من قرار داشت. جمعه صبح آن اتفاق خوشگل برایش افتاد و رضا برجی از چهار بعدازظهر آن روز تا الان معطل آن جلسه است. ساعتی که من میخواستم بروم افغانستان جنازهی آقا مرتضی داشت میآمد. همهی بچهها به من گفتند صبر کن، تو مثلاً شاگرد شهید آوینی هستی؛ بمان.دیگران توقع داشتند که من به عنوان شاگردش بمانم. ولی من گفتم نه، الآن اگر آقا مرتضی چشمش را باز کند به من میگوید اینجا چه کار میکنی؟ تو باید ساعت 12 شب پرواز میکردی میرفتی، روز یکشنبه چرا تو تهرانی؟ گفتم به خدا اگر آقا مرتضی الآن زنده میشد من را که میدید میگفت تو چرا دیشب پرواز نکردی. و من نماندم برای تشییع جنازهاش، رفتم. و یک چیزی آن موقع به یکی از بچهها گفتم. گفتم ببین آنقدر پاچهخوار هستند یک عده فردا که زیر تابوتش را بگیرند که نوبت من نمیشود. خاطرت جمع باشد. من روزی را دیدم که مرتضی برگشت گفت، رضا جان دیگر 5 تا رفیق برای من نمانده است. من آن روز را دیدم. من از یکی گله داشتم که چرا مسخرهبازی درمیآورد، چکمان را نمیدهد، به آقا مرتضی گفتم. به یک زبانی گفت که گله نکن دیگر رضا. بعد فهمیدیم که خودش شش ماه از جیب خودش پول بچههای سوره را میداده. جالب این که آنجا من از کسی گله کردم که مرتضی هم خودش از او گله داشت. یک جای دیگر به من گفت که رضا اصلاً تو هم دیگر من را درک نمیکنی، تو هم داری نق میزنی، تو دیگر نق نزن، تو باید کمکم کنی. بعد به این نتیجه رسیدم که باید مرتضی میرفت. بهترین لحظهای که باید میرفت، همین لحظه بود. یعنی گل در دقیقهی 92. شهید آوینی اینجوری رفت. یعنی یک ماه دیرتر رفته بود، چنان اینها میخواستند به صلابه بکشندش؛ تصمیم گرفته بودند که بعد از عید موتور مرتضی را میآوریم پایین. نشسته بودند صحبت کرده بودند که آقا داشته باشید که بعد از عید، همه توپخانهها آماده، این دفعه چنان حمله کنیم که سوره موره را همه لوله کنیم برود. سوره و مرتضی آوینی را همه را با همدیگر صاف میکنیم میرود. نه مرتضایی بماند و نه سورهای. بعد از عید؛ و خدا بعد از عید اینها را زد زمین؛ بُردش. نگذاشت. اینها آماده کرده بودند که بزنند مرتضی و اطرافیانش را که چند نفر بیشتر نبودند. واقعاً میگویم، چند نفر به تعداد انگشتان دو دست هم نمیشد. همان چند نفری که در سوره بودند، چند نفر هم بیرون. ببین! فیلمهای هشت من را که از جنگ گرفته بودم، چون مثل نگاتیو عکاسی است دیگر، که از حملهی بچههای بسیجی در عمق خاک عراق گرفته بودم، همه را ریخته بودند در سطل آشغال، به این بهانه که فلانفلانشده رفیق مرتضی است. ببین چه عنادی داشتند یک عده با مرتضی. حالا من میدانستم که اینها میخواهند فردا زیر تابوت مرتضی را بگیرند. گفتم اصلاً نمیتوانم این را تحمل کنم.این بود که میدانستم فردا زیر تابوتش سبیل تا سبیل آدم میایستند تا مرتضی را تشییع کند و تشییع کردند. این است که خدا به یکی عزت میدهد. مردم فقط صدای مرتضی را شنیده بودند. تصویری از مرتضی نداشتند، قیافهی مرتضی را کسی ندیده بود که. حالا، در چه زمانی مرتضی دارد میرود؟ زمانی که پخش کردن صدایش از تلویزیون شش ماه است که ممنوع شده. مرتضی را محکوم میکردند که ادکلن پروستوریکاز میزند، گورباچف شده مثلاً. اما کسی که صورت مرتضی را هم ندیده، آمده برای تشییع. صدای مرتضی اینقدر عاشقانه بود که خدا عزتی به مرتضی داد که الآن سالگرد شهادتش که میشود، روستاهای رفسنجان برای مرتضی بزرگداشت میگیرند، من رفتم صحبت کردم. مسجد کاهگلی یک روستا سالگرد شهید آوینی گرفته، من چه دارم بگویم. خدا خیلی دوستش داشت، خیلی دوستش داشت. حضرت آقا هم که با آمدنشان در تشییع، سنگ تمام گذاشتند. حرکت آقا و حضور در مراسم تشییع، مشت محکمی بود در دهان کسانی که علیه مرتضی صحبت میکردند و موضع میگرفتند، کسانی که میگفتند آقا از دست مرتضی ناراحت است. من باورم نمیشد. اینقدر تخریب روی مرتضی زیاد بود، ولی آقا میدانست مرتضی چهجور به ولایت نگاه میکند و با آمدنش یک جور مهر تأیید زد به کارهای مرتضی و تفکرش. و الآن هم آقا از شاگردهای مرتضی توقع دارد که راه و رسم مرتضی را بروند.من اگر شایستهی شاگردی مرتضی باشم، دوست دارم مثل مرتضی کار و فکر کنم. الآن اگر بخواهم مثل فیلمهای مرتضی یک فیلم بسازم، حقارت محض است و حماقت است. چون اگر خودش هم بود، الآن این فیلمها را نمیساخت. یعنی من باید راه و روش را بگیرم، یک فیلم بسازم که تفکر مرتضی در آن باشد. تفکر مرتضی چه بود؟ تفکر اشراقی بود. خودش میگفت مستند اشراق. خودش میگفت ما برای هر کاری که میکنیم بالأخره باید یک اسمی بگذاریم. برای این نوع نگاه به سینما و هنر اسمش را ما میگذاریم مستند اشراق و خودش در کتابهایش میگوید مستند اشراق یعنی چه.و حرف آخربعضی مواقع مرتضی را یک هفته نمیدیدم. میرفتم پیش اش؛ میگفتم آمدم باتریهایم شارژ بشود. مینشست دو ساعت برایم صحبت میکرد از انقلاب و امام. با آن عرفان نظری و عملی که داشت یک حال معنوی به ما میداد، بعد میگفت حالا حالت خوب شد؟ میگفتم بله آقا مرتضی، باتریهایم شارژ شد. میگفتم تا یک ماه باتریهایم شارژِ شارژ است. حضورم در دیدار شعرا با مقام معظم رهبری هم باعث شد واقعاً باتریهایم شارژ بشود. رفتم آقا را ببینم تا باتریهایم و خودم شارژ بشوم برای کار بعدی إنشاءالله. منبع: ماهنامه سینما رسانه
کلیه حقوق این اثر متعلق به "مرکز فرهنگی میثاق" است.