گفتوگو با نیکلاس برومفیلد؛
فیلم «دیوانه ام می کند»
هفتم مرداد ١٣٩٥ ساعت ١٢:٢٩
نیکلاس برومفیلد که متولد انگلستان است، در دهه ی اخیر تبدیل شده است به بخش جالب و متناقضی از مستند سازی آمریکا و انگلستان. همانطور که در این مصاحبه که پیش رویتان است ملاحظه خواهید کرد، فیلم مستند او و جوان چرچیل به نام « دختران سرباز» نه تنها به طور گسترده ای پخش شد و مورد استقبال فراوان قرار گرفت، بلکه باعث آشفتگی و البته بهت افسران ارشد ارتش آمریکا نیز شد. همچنین، فیلمی که او درسال 1978 ساخت به نام «اشکهای خالکوبی شده» که در یکی از زندانهای به شدت امنیتی اصلاح وتربیت نوجوانان در کالیفرنیا فیلمبرداری شده بود، برنده ی جایزه ی دوپان شد. برومفیلد به همراه سندی بیسل در سال 1982 فیلمی ساختند به نام «مزرعه مرغ ها»، که یک عشرتکده ی قانونی در نوادا را سوژه ی خود قرار داده بود.
برومفیلد فارق التحصیل رشته حقوق از دانشگاه کاردیف است و نیز مدرک لیسانسی در رشته ی علوم سیاسی از دانشگاه اسکس انگلستان دارد (1970). سپس درست زمانی که راه پیشرفت او به سمت حرفه ای در زمینه حقوق باز می شد، او متوجه این واقعیت شد که قلبش هیچ علاقه ای به «شکار، ماهیگیری و تیراندازی وحشتناک اجتماعی ندارد» که در کنار یک شغل آبرومند قانونی نصیبش می شد بنابراین او تغییر شغلی ناگهانی در زندگی حرفه ایش ایجاد کرد و در سال 1971 در مدرسه ملی فیلم بریتانیا ثبت نام کرد و در 1974 فارق التحصیل شد.
برومفیلد در 1976 با جوان چرچیل آغاز به همکاری کرد. اولین تلاششان در کنار هم منجر به ساخت فیلم بسیار لطیف و دوست داشتنی «ارتباط نوجوانی» شد که موسسه ی فیلم بریتانیا روی آن سرمایه گذاری کرده بود. این فیلم درباره ی رفتار پلیس انگلستان با خلافکاران نوجوان بود. پخش اولیه فیلم در مجلس عوام انگلیس آتش مخالفتهایی را شعله ور کرد که باعث شد اعضای کمیته ی BFI (موسسه ی فیلم بریتانیا) همگی با هم استعفای خود را اعلام کنند و در نتیجه این فیلم به طور کامل ممنوع اعلام شد.
برومفیلد قبل از آغاز همکاری حرفه ای با چرچیل، پنج کار دیگر را تمام کرده بود که دوتا از آنها به سفارش تلویزیون گرانادا ساخته شدند. یکی از این فیلمها به نام «ویتینگهام» درباره ی یک بیمارستان روانی و فیلم دوم به نام «سنگر آگوستوس» بود که در یک صومعه فیملبرداری شد. اما فیلمی که برومفیلد و چرچیل را بر سر زبانها انداخت و باعث شهرتشان شد فیلم «لیلی تاملین» ساخته 1987 بود. در مراحل پیش تولید، اختلاف عقیده بین کمدین زن فیلم به نام تاملین و فیلمسازان درباره ی نحوه تدوین فیلم باعث جلب توجه رسانه ها شد و قبل از پخش نهایی فیلم در کانال PBS در پاییز 1987سرو صدای زیادی به راه انداخت.
مصاحبه ای که در پیش رو دارید در غروب روز اول پخش فیلم آخر برومفیلد یعنی « مرا دیوانه می کند» در جشنواره ی مستند لس آنجلس در سینمای آنتروپوس انجام شده است. کار جدید او به نوعی همتای عجیب و غریب فیلم تاملین محسوب می شود زیرا ساخت این فیلم نیز حرف و حدیثهای فراوانی در پی داشته است. اما بر خلاف فیلم تاملین، با این فیلم جدید هشتادو پنج دقیقه ای شاهد ظهوراحساساتی گری هستیم که از جنبش رمانتیک آلمانی در قرن هفدهم به یادگار مانده است.
مستند پشت صحنه ای «دیوانه ام می کند» نگاهی به فرایند ساخت فیلم موزیکال آلمانی می اندازد که با صرف هزینه چند میلیون دلاری ساخته شده است و کارگردانی آنرا، آندرو هلر معروف برعهده دارد. سرمایه گذاری مالی این فیلم بر عهده ی موسسه های ویرجین فیلمز، تله مونشن و VCCL، (شعبه ی آلمانی ویرجین فیلمز). اما کمی بعد از بالا آمدن تیتراژ، تمرکز فیلم ناگهان به سمت مشکلات پشت صحنه معطوف می شود که ساخت مستند برومفیلد را با دشواری مواجه کرده است. با پایان بی غرضانه اما هوشمندانه فیلم، می بینیم که فیلم «دیوانه ام می کند» تبدیل می شود به ورژن دهه ی هشتادی فیلم معروف جویندگان طلا.
برای ساخت فیلم «دیوانه ام می کند»، جدای از برومفیلد، شخصیتهای دیگری نیز درگیر هستند، مانند اندرو برونزبرگ به عنوان تهیه کننده و جو هیندی به عنوان نویسنده که با همکاری هم توانستند خط داستانی تخیلی را به صحنه های برومفیلد اضافه کنند ( فیلمبردار این فیلم رابرت لوی است).
وقتی من با برومفیلد در خانه اش در کالیفرنیا مصاحبه می کردم، او تازه اولین فیلم غیر مستند خود به نام «جمجمه های الماسی» را تمام کرده بود و به زودی عازم انگلستان می شد تا ساخت فیلم دیگری به نام «listening post» را شروع کند.
این هجوم تازه و فکر شده ی او به دنیای فیلمهای داستانی شاید نشانه ی کم شدن علاقه او به فیلمهای مستند باشد. اما اودر این مصاحبه نه تنها از درگیری با مشکلات ساخت فیلمهای مستند (مشکلات مالی و لوجیستیک) که از نزدیک آنها را لمس کرده صحبت می کند بلکه مشتاقانه از نوعی "لذت" حرف می زند که به گمانش همواره خواهد توانست در صنعت فیلمسازی به دست بیاورد و هیچ فرقی هم نمی کند در چه قالبی کار کند و یا چه موانعی پیش رو داشته باشد.
به نظر من اینطور می آید که موضوع قابل نمایش فیلم «دیوانه ام می کند» که تلاشی بوده برای خلق یک فیلم کاملا سیاه و سفید، منجر شده است به خلق "صداهای سفید" فراوانی در پس زمینه.
بله. شبیه بهانه یا دلیلی برای کار از آب در آمده است، اینطور نیست؟
آیا این مسئله که مراحل واقعی تولید فیلمتان باید پیش زمینه ی صحنه ها را تشکیل دهد، از همان اول عمدی بوده است؟ یعنی به جای ساخت فیلمی درباره ی یک فیلم موزیکال، به نوعی پروژه ای درباره ی ساختن ساختن یک فیلم داشته اید؟
من متوجه شدم که این تنها راه ممکن است که از طریق آن می توانم به طور مفهومی ساختار فیلمم را طرح ریزی کنم. تنها شروع، میانه و پایانی که می دیدیم مشکلات مالی بود که به شدت با آن درگیر بودیم. تا زمانیکه فهمیدم این دقیقا همان کاری است که من انجام خواهم داد، یعنی اساسا پروژه را ترک خواهم کرد.
بنابراین به جای اینکار، داستان فیلم اینطور از آب در آمد؟
از من خواسته شده بود فیلمی بسازم: هزینه ی تولید را به شدت پایین آورده بودند، بحث و منازعه ای با آندره بر سر انتخاب نویسنده داشتیم و در پایان سرمایه گذاران فیلم بازهم منبع مالی ما را کمتر کردند. منظورم اینست که این همان چیزیست که می دانستم اتفاق خواهد افتاد. و بنابراین اصرار داشتم از هرچیزی که داشت اتفاق می افتد فیلم بگیریم. از هر چیز ممکن، و نه فقط تست بازیگران و یا چیزهای دیگر. همه چیز. (در اولین صحنه های فیلم می بینیم که برومفیلد صفحه ی سفید را در برابر برونزبرگ گرفته است).
آیا فروختن این ایده و این نحوه ی کار به سرمایه گذاران کار سختی بود؟
آنها اساسا 300000 دلار در اختیار ما گذاشته بودند تا بتوانیم این لوکیشن کوچک را در نیویورک بسازیم. این مقدار پول در واقع از یک و نیم میلیون دلار به این عدد رسیده بود که قاعدتا می توانست باعث ساخت فیلم بزرگتری در آلمان بشود. اما به نظر من، این فیلم در نهایت با هزینه ای بالغ بر 800 هزار دلار ساخته شد. من به ین فیلم اعتقاد کامل داشتم. می دانستم فیلم خوبی خواهد شد. شیطنت موجود در این فیلم را خیلی دوست داشتم. اما در طول ساخت آن، مدام فکر می کردم آیا واقعا می توانم تمامش کنم؟ آیا واقعا به من اجازه خواهند داد چنین فیلمی بسازم و پخش کنم؟
آندره کاملا در مورد نوع فیلمی که داشتیم می ساختیم مطمئن و واضح صحبت می کرد. به نظر من، چیز فوق العاده درباره اندرو برونزبرگ اینست که او عاشق دردسر و آشوب است و من هم خوب بلد بودم دردسر درست کنم. بنابراین، او کاملا از من حمایت می کرد. فکر کنم سرمایه گذراان فیلم در موسسه ی ویرجین فیلمز، خیلی با این مسئله مشکل داشتند. از نظر آنها، هیچ بازاری برای این فیلم پیدا نخواهند کرد و فیلم شکست تجاری بزرگی خواهد خورد.
که به نظر می رسد همچنان باید منتظر باشیم ببینیم پیش بینی شان درست از آب در می آید یا خیر؟
خب، فیلم نمایش سینمایی در انگلستان داشته است و بیشترین فروش برای فیلم مستند برای آن رقم خورده است و کانال BBC و کانال چهار رقابتی قیمتی بر سر پخش آن با هم داشته اند. بنابراین این فیلم خیلی بیشتر از آنچه سرمایه گذاران انتظار داشتند موفق بوده است.
چرا شما فقط از قسمت آخر پروژه فیلم تهیه کردید؟
زیرا آندره به من گفته بود که اگر زیر سه دقیقه از نمایش را فیلمبرداری کنیم، او به 20 هزار دلار پول نیاز خواهد داشت، و هرچقدر از این میزان بیشتر می شد چیزی در حدود صدو پنجاه تا صدو هشتاد هزار دلار برایمان هزینه داشت، بنابراین کم و بیش بحثمان سر استفاده از یک بخش از فیلم بود. به نظر من مسئله مهم این بود که دست کم یک بخشی، هرچند کوتاه هم از نمایش دیده شود.
مسئله ی جالب و البته تناقض آمیزی این است که آخرین فیلم شما «لیلی تاملین» (با همکاری جوان چرچیل) در پشت صحنه اینهمه حاشیه و سرو صدا به پا کرد که البته هیچ کدام در فیلم نشان داده نمی شود اما به هرحال توسط رسانه ها تبلیغ زیادی روی آن شد و حالا با فیلم « دیوانه ام می کند» شما به عنوان یک فرد آشوبگر معرفی می شوید که هرجا می رود دردسر هم دنبالش هست. آیا هیچ دوباره درباره ی تصور عموم مردم از خودتان به عنوان یک شخص دردسر ساز فکر کرده اید و سعی کرده اید این تصویر را ازبین ببرید؟
راستش را بخواهید نه. و به نظر من علاقه ی شدید من به انجام دادن کاری مثل « دیوانه ام می کند» برمی گردد به زمانی که من و جوان چرچیل داشتیم تجربه وحشتناک و زشت ساختن فیلم « لیلی تاملین» را از سر می گذراندیم.
اخبار مربوط به آن فیلم همیشه این حس را به من می داد که شرایط واقعا آنقدرها هم تلخ نشده بود تا اینکه شما شروع کردید به تدوین فیلم.
این فیلم سه سال از زمان ما را گرفت. به این دلیل می گویم تجربه ی زشتی بود چون اتفاقاتی که در بعد از مرحله تدوین افتاد در حقیقت ادامه ی همان اتفاقاتی بود که در زمان فیملبرداری با آنها مواجه شده بودیم. من، جوان چرچیل و یکی دیگر از اعضای تیم، هفته ها در مسافرخانه ای در سن دیه گو می ماندیم و خودمان را زندانی می کردیم تا فیلم به ثمر برسد. اگر شانسی می آوردیم می توانستیم آخر هفته نیم ساعتی فیلم بگیریم. ساعتها به پنجره اتاق لیلی تاملین خیره می شدیم و حواسمان بود که هیچ تکانی از او را از دست ندهیم و اگر پرده ای تکان می خورد سریع مشغول گرفتن فیلم می شدیم. و بقیه اوقات از بیکاری روی زمین تمرین شنا می کردیم یا تلویزیون تماشا می کردیم. و من آن موقع ها مدام با خودم کلنجار می رفتم و فکر می کردم فیلمی که می خواهیم بسازیم نباید درباره ی لیلی تاملین و نمایش او باشد بلکه باید درباره ی بیهودگی و عجیب بودن تعقیب این زن و کار تحقیر کننده ای باشد که داریم انجام می دهیم آنهم در مورد زنی که هیچ رابطه ای با او نداریم. از نظر من، اشتباه ما درباره ی فیلم «لیلی تاملین» این بود که وقتی شرایطمان خیلی سخت و غیر قابل تحمل شد یا باید از این پروژه به طور کامل عقب نشینی می کردیم (که البته از نظر مالی واقعا وضعیت بحرانی برایمان ایجاد می کرد) یا اینکه وقتی به چنین شرایطی رسیدیم خیلی آسانتر بود که آن قسمتی که شرایط را تا این حد برایمان سخت کرده را بخشی از خود فیلم بکنیم، یعنی جایی که خیلی از فیلمسازان مشکل را به بخشی از فرایند فیلم تبدیل می کنند. درسی که از این اتفاق گرفتیم این بود که وقتی تا این حد به ایده های ضعیف و احمقانه ی خود چسبیده ایم و با آنها کارمان را پیش می بریم، نتیجه کار همیشه عالی از آب در می آید.
ایده ساخت « دیوانه ام می کند» برای چه کسی بود؟
ایده برای آندرو بود. من قبلا اصلا با او کار نکرده بودم. دو تا فیلم از او دیده بودم به نام های «آنجا بودن» و «پستچی» و البته دو فیلم دیگر که او با پولانسکی کار کرده بود به نامهای «مستاجر» و «انزجار»؛ اما قبل از این فیلم، شناخت زیادی از او نداشتم. فکر کنم اشتباهی که من و جوان چرچیل در گذشته مرتکب شدیم این بود که فیلمهای خیلی زیادی را رد کردیم زیرا همیشه فکر می کردیم باید منتظر فیلمی باشیم که خودمان می خواهیم بسازیم. این مسئله از این نظر اشتباه بوده که اگر به اندازه کافی مستقل بوده باشید و روی پای خودتان بایستید قطعا هر فیلمی را می توانید باب میل خود جهت دهید. دلیل دیگر هم اینست که کلا اینکه کاری در دست داشته باشید و مشغول کار باشید خیلی بهتر از بیکاریست. بنابراین وقتی این ایده مطرح شد من مصمم بودم که انجامش بدهم به این امید که شاید چیز جالبی در آنجا باشد که جذبم کند. تمام فیلمهای دیگر توسط خود من و جوان شکل گرفته بودند و تماما ایده خودمان بود.
چه جور پروژه هایی در گذشته به شما پیشنهاد می شد؟
خب، یکی از این پروژه های فیلمی درباره ی «سر رانولف تویسلتون ویکنهام فی ین» بود که داشت به طرز خاصی دور قطب شمال سفر کرد. فکر کنم به جای سگ داشت با موتوراسکی سفر می کرد. خیلی شانس آوردیم که آن پروژه را قبول نکردیم زیرا احتمالا کار کابوس واری می شد.
این مسئله ما را به این سوال می رساند که چاره ای جز پرسیدنش نداریم، اینکه اگر بخواهید مقایسه کنید با زمانی که تحت استخدام کسی هستید و فیلم کس دیگری را می سازید، پیدا کردن و مطمئن بودن از یک سرمایه گذار مالی برای یک پروژه شخصی تا چه حد برایتان سخت بوده؟
به طو رکلی، سرمایه گذاری مشکل اصلی ماست که مشکل وحشتناکی هم هست. فکر کنم یکی از دلایلی که ما به ساختن «لیلی تاملین» ادامه دادیم همین قضیه بود، زیرا این پروژه بود و تمام سرمایه اش هم تامین می شد و خب کار آسانی هم به نظر می رسید. در مورد فیلم «دختران سرباز» ما فقط با یک سرمایه ی سی هزار دلاری آغاز کردیم که موسسه ی ملی حمایت از هنر در اختیارمان گذاشته بود. آن فیلم را با همین پول فیلمبرداری کردیم بدون اینکه حتی یک پنی به خودمان حقوقی بدهیم و خب، نقاط قوت این فیلم باعث شد بعدا پولی برای خودمان به دست بیاوریم و فیلم را نیز تمام کنیم. با این حال، روش غیر قابل اعتماد و نادرستی است و نمی شود به عنوان یک استراتژی طولانی مدت به آن نگاه کرد. این قضیه به خیلی قبل از آن برمی گردد که ما صاحب بچه ای شدیم. خوشبختانه، هر زمانی که ما تصمیم می گرفتیم کاری انجام بدهیم، قادر بوده ایم از هرجایی هم که شده با هم پول آن کار را تهیه کنیم.
به تازگی ساخت اولین فیلم داستانی خود را تمام کرده اید؟
تازه فیلمبرداریم در انگلستان را تمام کرده و پروژه ی دیگری را شروع کرده ام. این فیلم بیشتر بر روی قتل لرد لوکان تمرکز می کند. لرد لوکان در انگلستان تبدیل شده است به بخشی از فرهنگ محلی این کشور. به نظر می رسد در سال 1974، او تصمیم به قتل همسرش می گیرد و اشتباها پرستار بچه را به قتل می رساند. بعد ازاین ماجرا، ماشینش را کنار صخره ها پیدا کردند و دیگرتا امروز هیچ کس او را ندیده است. و جستجو و بحث های زیادی در سراسر جهان درباره ی این شخص وجود داشته اشت. او به نوعی تبدیل شد به یک شمایل داستانی معاصر.
آیا این به این معناست که روزهای مستند سازی شما دیگر به آخر رسیده است؟
فکر کنم بتوانم هردوکار را باهم انجام بدهم. هردوی اینکار برایم خیلی لذت بخش هستند البته کار سختی است. قطعا وقتی می خواهید فیلم خوبی بسازید باید انرژی زیادی بگذارید و اندرنالین بالایی به کار ببرید. و مسئله اینست که این کارها از نظر مالی هیچ پاداشی در بر نخواهد داشت.
شما به تازگی یک فیلم سینمایی را به پایان رسانده اید و حالا دارید فیلم دیگری را کلید می زنید. آیا موضوع پس زمینه ی فیلم « دیوانه ام می کند» درباره ی این نیست که اگر بخواهید فیلمی بسازید که در آن تخصص دارید با چه سختی هایی مواجه هستید؟
فکر می کنم همینطور است. این فیلم درباره ی همه بازیهاییست که باید از سر بگذرانید. مراحل مختلفی دارد. به نوعی، شخصا فکر می کنم فیلم «دختران سرباز» تلاش کرده است فقط در ساختار روایی اش روش خاصی را پی بگیرد و شبیه فیلمی روایت گونه بشود که کم و بیش داستانی را با یک شروع، میانه و پایان مشخص به تصویر می کشد. در عین حال، به نظرم، فیلم « دیوانه ام می کند» درباره ی پارتی بازی هایی است که باید بکنید تا بتوانید کاری از پیش ببرید، یعنی به نوعی درگیر بازیهای ذهنی و کنترل شدن های بی پایان بشوید. ساخت فیلمی چون «دختران سرباز» نیازمند آنست که همیشه یک قدم جلوتر از شخصیتها باشید و پیش بینی کنید که قدم بعدی آنها چه خواهد بود. قطعا مجبورید خودتان را با تمام طرفهای موجود درگیر کنید. شما بهترین دوست هر طرف محسوب می شوید فرقی هم نمی کند که آیا اساسا با آنها موافق هستید یا خیر. ما فیلم «دختران سرباز» را در دوازده تا چهارده هفته فیلمبرداری کردیم.
طبق تجربیات شخصی خودتان، می توانید بگویید آیا ساخت فیلم مستند در اروپا آسانتر از دیگر جاهای دنیا هست یا خیر؟
راستش اینطور نیست. در آمریکا کار کردن خیلی بهتر است. مثلا، تلویزیون انگلستان شما را ملزم می کند که از تعداد آدمهایی که اتحادیه تلویزیون تعیین کرده استفاده کنید. حتی اتحادیه ی داخلی BBC نیز اینطور محدودتان می کند. این به این معنی است که شما موظفید با این تعداد آدم کار کنید: دو نفر پشت دوربین، دونفر برای صدا، یک کارگدان هنری و ... من زمانی را یادم هست که در انگلستان دانشجوی مدرسه فیلم بودم. راستش را بخواهید شانس با من بود که در آن زمان، کولین یانگ که تازه از دانشگاه کالیفرنیا برگشته بود در مدرسه ملی فیلم بود. او توانست ما را با فیلمهایی مثل «leacock» و «penbaker» و کلی فیلم دیگر آشنا کند. واقعا شبیه طلوع یک برهه ی زمانی تازه برای من بود زیرا از نظر من خیلی از فیلمهای انگلیسی که دیده بودم به شدت کلیشه و خشک و مشخص بودند. اصلا به نظر نمی رسیدند دارند داستانی تعریف می کنند. حتی در بی طرفانه ترین حالت ممکن هم به شما امر می کردند چطور باید فکر کنید. از نظر من خیلی از آنها به شدت توهین آمیز با مخاطب برخورد می کردند و تا حد زیادی هنوز هم همینطور هستند. مثلا، مجموعه ای بود به نام «خانواده» که در انگلستان پخش می شد که تقلب کاملی از فیلم «خانواده مدرن» (سریال معروف آمریکایی) بود و در مقایسه با همتای آمریکایی اش، به شدت مصنوعی، خشک و قابل پیش بینی بود. البته خود سریال آمریکایی نیز فقط به دلیل ساختار خوبش قابل تماشا بود.
بنظر شما این می تواند به این دلیل باشد که تحمیل وزن سنگین عوامل فیلم در انگلستان به نوعی جهت فیلم را تعیین می کند و آنرا به سمتی که دلخواه خودش هست می کشد؟
من فکر می کنم به هردلیلی که باشد، در نهایت، مستندهای آمریکایی کلا از صنعت هالیوود چیزهای زیادی یاد گرفته اند. آنها روی محور شخصیت می چرخند، آغاز و پایان دارند. در نهایت هم فقط مجبور هستید مخاطب را مشتاق نگه دارید و سرگرمش کنید. این احتمالا به این علت است که کانال BBC موسسه ای کاملا کنترل شده است. باید اعتراف کنم که مستندهای حیات وحش این کانال واقعا سرگرم کننده هستند و بهتر از هر مستند دیگری. اما مستندهای اجتماعی شان به شدت کنترل شده و اخلاق گرایانه اند.
خیلی از این مستندهای تلویزیونی اصلا در تلویزیون آمریکا پخش نمی شوند، درست است؟
شاید فقط چندتایی در کانال PBS. فکر کنم فیلمهای انگلیسی برای مخاطب آمریکایی، کمی عجیب غریب هستند و خیلی کند پیش می روند. من کاملا به این واقعیت واقفم که مستند واقعا حوزه ی هیجان انگیزی است که می توان در آن فعالیت کرد؛ اما چون اینروزها مستندهای واقعا بدی ساخته می شوند، واژه مستند دیگر تبدیل شده است به واژه ای تحقیر آمیز. و حالا ما داریم با این میراث مبارزه می کنیم. منظورم اینست که فیلمهای مستند فوق العاده ای هستند که بعضی ها می سازند، اما خب، در مقایسه با مستندهای بدی که وارد بازار می شوند، تعدا فیلمهای خوب و اصیل انگشت شمارند. به نظر من جوئل دیموت و جف کرینز، فیلمسازان شاهکاری هستند. این دو مستند ساز با استعداد واقعا در نوع خود عالی اند و باید سالی یک فیلم بسازند اما اینکار را نمی کنند. از نظر من، آنها حرفهای زیادی برای گفتن دارند.
(توضیحی درباره ی این دومستند ساز: آنها سازنده ی فیلم ممنوعه «هفده» هستند که فیلمی بلند دربارهی نوجوانان مونسی در ایالت ایندیاناست. این فیلم به تهیه کنندگی کانال PBS ساخته شد اما هرگز اجازه پخش نگرفت. این زوج سالها تلاش کردند فیلم را به نمایش سینمایی در بیاورند. در نهایت در سال 1984 فقط یک پخش محدود نصیب این فیلم شد. اما آنها دیگر از آن به بعد هیچ فیلمی نساختند)
من اینطور حس می کنم که به طور کلی، نظرتان اینست که فیلم مستند این روزها در وضعیت خوبی به سر نمی برد؟
فکر کنم این روزها حتی مردم دیگر به خودشان زحمت نمی دهند بین مستند خوب و بد تمایزی قایل باشند. مگر شانس بیاورید بتوانید فیلمی شبیه «خط آبی نازک» بسازید که شاخص تر از بقیه باشد و اجازه پخش سینمایی بگیرد. تلویزیون کلا مقوله ی آزاردهنده ی دیگری است که هیچ، تقریبا هیچ پاداشی به شما نمی دهد. بعد از فیلم بعدیتان، اگر قرار باشد بر روی فیلم مستندی کار کنید، هیچ ایده یا موضوعی در ذهنتان دارید که احتمال دارد به سراغش بروید؟
اگر قرار باشد کاری بکنم احتمالا بروم وسط استرالیا. شاید فیلم عجیبی بشود، شاید مثلا قسمت دوم « دیوانه ام می کند».
یعنی همینطوری بروید وسط استرالیا و بوها را دنبال کنید تا فیلمی شکل بگیرد؟
نمی دانم. من بازی کردن با شکل و فرم را خیلی دوست دارم چون به نظرم فرم نیاز دارد تکان داده شود، زیر و رو شود، با آن بازی شود. فکر کنم به اندازه کافی با این مقوله بازی نشده است. فرم را باید بیشتر دستکاری کرد و از اینکار لذت برد. آن وقت است که فرم خوبی از آب در خواهد آمد. به نظرم باید با فرمها خوش گذرانی کنید و خب قطعا وقتی چیز متفاوتی برای ارائه دارید، کارتان فرم بهتری می گیرد.
منبع: documentary.org
کلیه حقوق این اثر متعلق به "مرکز فرهنگی میثاق" است.