مصاحبه با سارا کمبر دختر مایکل کمبر؛
دختر یک عکاس بودن
بیستم تیر ١٣٩٣ ساعت ٢٢:٥٧
اختصاصی میثاق/مصاحبه
زیر با سارا کمبر دختر مایکل کمبر، عکاس خبری روزنامه نیویورک تایمز، انجام شده است. او درباره شغل خطرناک پدرش صحبت کرده است.
شغل پدر من مدام او را به خطر می اندازد، اما من هرگز از او نمی خواهم شغلش را تغییر دهد. من هرگز کاملا متوجه این نبودم که شغل پدرم تا چه حد خطرناک است تا زمانی که یکی از عکسهایش را در روزنامه دیدم. او یک عکاس-خبرنگار است. البته برای من راحت تر است او را به صورت خبرنگار جنگ معرفی کنم زیرا یادم نمی آید او به غیر از جنگ روی موضوع دیگری کار کرده باشد.
همیشه یه جورایی می دانستم که او به جاهای خطرناک می رود. اما وقتی در سال 2003 یا 2004 در کالج، روزنامه ای خریدم و یکی از عکسهای پدرم را که از سربازی در عراق گرفته بود دیدم، دیگر مطمئن شدم. سرباز به نظر وحشت زده می رسید و در پس زمینه، جسد سوخته ای دیده می شد. من حتی نمی دانستم قصه ی این عکس چیست. چیزی که برایم آشکار شد این بود که پدرم آن عکس را گرفته است. پدر من در آن موقعیت حضور داشته، به صورت آن سرباز نگاه کرده و ترس آن سرباز را از نزدیک شاهد بوده است. در آنجا بود که متوجه خطری شدم که پدرم با آن مواجه بود. بعد از آن، او دیگر نمی توانست قانعم کند و حرفی بزند تا باور کنم که وقتی به جنگی می رود جایش امن است و اوضاع خوب است. وقتی در پس زمینه ی عکسی جسد سوخته ای باشد، قطعا اوضاع خوب نیست.
این اولین بار نبود که پدرم کار خطرناکی انجام می داد. وقتی بچه بودم او مدام به هاییتی می رفت و بر می گشت. اما وقتی کمی بزرگتر شدم او به برانکس بازگشت و در MTA به عنوان عکاس استخدام شد. وقتی نوجوان بودم تصمیم گرفت به مکزیک برود تا بر روی داستان مهاجرانی کار کند که از مرزها رد می شدند. او واقعا خودش را غرق آن کار کرد. در آنجا با مرد جوان مهاجری آشنا شد که بعدها به برونکس آمد و پدرم در اینجا نیز مستند زندگی او را ساخت. در طول ساخت این داستان من دبیرستان می رفتم و پدرم اکثر اوقات از خانه دور بود. اما من در آن زمانها اصلا فکر نمی کردم کارش تا چه حد می تواند خطر آفرین باشد. آنها در مرز با چند قاچاقچی روبرو شدند که مهاجران غیرقانونی را وارد خاک آمریکا می کنند. آنها خطر ربوده شدن و تنها رها شدن را به جان خریده بودند، اما من بعدها به این موضوع پی بردم.
از آن زمان به بعد، او به غرب آفریقا، ساحل عاج، عراق و افغانستان رفته است. وقتی از خانه دور است من مرتب از او ایمیل دریافت می کنم و گاهی که روز بدی را پشت سرگذاشته است، و مردمی کشته یا زخمی شده اند، او به من ایمیل می زند تا بگوید که اتفاقی افتاده است اما او حالش خوب است. قبلا این گونه ایمیل ها باعث می شد حس بهتری پیدا کنم، و من همچنان شکرگزار هستم که می شنوم او از نظر فیزیکی در وضعیت خوبی به سر می برد، با این وجود، هر بار که تصویری شبیه تصویر آن سرباز می بینم، می دانم که جایش به همان اندازه ای که او می گوید امن نیست.
من هرگز نگفته ام " کاش تو اینکار را انجام نمی دادی". فکر نمی کنم اصلا چنین آرزویی داشته باشم. مثل این است که از کسی بخواهید هرگز آپارتمانش را ترک نکند و یا دوستی نداشته باشد. مثل این است که از او بخواهم خواسته مرا بر عشق خود ارجح بداند، زیرا فکر کنم کارش تنها یک شغل نیست بلکه همه ی زندگیش است.
در هر حال کاری که او انجام می دهد به نوعی خدمت به کشور است. کار خاصی است. مردم عادی شاید هر روز روزنامه ها را نخوانند، اما وقتی شاهد این تصاویر هستند، توجهشان جلب می شود. نگاه کردن به این عکسها ده یا پانزده ثانیه وقت می برد، شما تصویری دارید از آنچه که در گوشه و کنار دنیا در حال وقوع است و به نظرم همین ابزار مهمی است. این همیشه بخشی از زندگی من بوده است. والدینم وقتی من خیلی کوچک بودم از هم جدا شدند و وقتی پدرم با قطار می آمد دنبالم، همیشه مجبورم می کرد نیویورک تایمز را با هو بخوانم و خب تنها چیزی که در این خواندن ها بیشتر از هر چیزی برایم لذت داشت نگاه کردن به تصاویر بود. افراد کمی هستند که می توانند چنان عکسهایی بگیرند، مخصوصا در مناطق جنگی. می دانم که من یکی نمی توانم بروم آن بیرون و این جور عکسها را بگیرم.
ما همواره درباره ی اتفاقاتی که ممکن است برای او بیفتد صحبت می کنیم. پدرم می گوید اگر اتفاقی برایش افتاد، من باید یادم بماند که عکاسی جنگی عشق زندگیش بوده است و به همین دلیل او مجبور بوده از خانه بیرون برود و آن کار را انجام دهد. اما من مطمئن نیستم به خاطرداشتن چنین چیزی، هنگام وقوع یک حادثه بتواند آرامم کند و تسلی خاطرم باشد. زیرا با این حقیقت مواجه بودم که دوستمان تیم هترینگتون در جریان مناقشات لیبی و هنگام عکاسی کشته شده بود.
بعد از مرگ تیم(هرینگتون)، درد از دست دادن کسی که دوستش دارم برایم جلوه ی واقعی تری پیدا کرد. روزی من و پدرم در باغ نشسته بودیم و درباره ی این حرف می زدیم که تیم به لیبی سفر کرده و در چند هفته ی آتی باز خواهد گشت. اما بعد شنیدیم که تیم مرده است. به نظرم تا وقتی چنین چیزی اتفاق نیفتد، مردم واقعا درباره ی خانواده های عکاس-خبرنگاران فکر نمی کنند. از نظر من اکثر مردم تصور می کنند این عکاسان، افراد مجردی هستند که خانواده ای ندارند و به هیچ جایی وابسته نیستند. اما باید بدانیم که برخی از آنها واقعا صاحب فرزندانی هستند، همسرانی دارند و آدمهایی در خانه چشم به راهشان هستند و آنها را دوست دارند اما هیچ گروه حمایتی برای ما وجود ندارد. اکثر ما حتی اصلا با همدیگر هم آشنا نیستیم.
وقتی دوستانم تصاویر پدرم را در روزنامه ها می بینند، همیشه می گویند" تو باید خیلی خوشحال باشی". البته که هستم. من طرفدار پرو پاقرص پدرم هستم، اما در عین حال به شدت می ترسم. ایکاش آدمهای بیشتری می فهمیدند که کار پدرم هم باعث افتخا رمن است و هم مرا تا حد مرگ می ترساند.
وقتی پدرم چند ماه بعد از مرگ تیم تصمیم گرفت به عراق بازگردد تا پایان جنگ را پوشش بدهد، اضطراب من به حد نهایی خود رسید. این تنها تیم نبود که مرده بود، سال سختی بود و بسیاری از همکاران پدرم جان خود را در این راه از دست داده بودند. یکی از بهترین دوستانش، پایش را از دست داد. یک روز در تاکسی بودم که شنیدم چند تا از دوستان پدرم در لیبی ربوده شده اند. در عین حال از خودم پرسیدم پدرم چطور می تواند کل آن جنگ را پوشش بدهد، او در طول حمله و هر اتفاق دیگری در آنجا بوده است، حالا چطور می تواند در پایان جنگ به آنجا نرود. و من می دانم که تیم از من خواسته بود که هرگز از پدرم درخواست نکنم کارش را کنار بگذارد.
آرزویم این است که او شغل راحت تری داشت اما این واقعیت دنیاست. حتی پایان جنگ عراق، تغییری در جنگهای افغانستان، غرب آفریقا و یا لیبی ایجاد نمی کند. همیشه در جایی جنگی در جریان است و این حقیقت وحشتناکی است و ما همواره نیازمند این هستیم که اخبار این جنگها را بشنویم.
کلیه حقوق این اثر متعلق به "مرکز فرهنگی میثاق" است.