گفتگو با سباستین یونگر؛
کدامین راه: عکاس جنگی در ذات خود
نوزدهم خرداد ١٣٩٣ ساعت ١٠:٠٤
اختصاصی میثاق/ نام فیلم Restrepo در بین مستندهای نامزد دریافت جایزه ی اسکار بود. این فیلم گروهی آمریکایی را نشان می دهد که در کوههای دور افتاده ی منطقه ای بسیار خطرناک در افغانستان مشغول فعالیت هستند.
نویسنده ی این فیلم سباستین یونگر با عکاس انگلیسی به نام تیم هترینگتون برای ساختن این فیلم همکاری کرد. تیم که مردی بود قدبلند، خوش قیافه و جذاب شبیه بازیگرانی بود که در مراسم اسکار از روی فرش قرمز رد می شوند. شش هفته بعد هترینگتون در هنگام محاصره ی میسراتا در طول جنگ داخلی لیبی کشته شد. او هنگام مرگ تنها 40 سال داشت اما موفق شده بود تصاویر به یاد ماندنی از مبارزات خلق کند. حالا این فیلم ساخته ی یونگر زندگی هترینگتون را به عنوان عکاسی جنگی از روزهای اولیه اش که جنگ داخلی در لیبریا تا روزهای آخرش در میسراتا را پوشش می داد، دنبال می کند.
نام این فیلم "کدام مسیر به خط مقدم راه دارد؟ زندگی و روزگار تیم هترینگتون/It’s called Which Way Is the Front Line
From Here? The Life and Time of Tim Hetherington" است.
یونگر گفتگویی داشت با رنه مونتانی خبرنگار NPR درباره ی زندگی، کار و اهداف دوست و همکارش. بخش هایی از این گفتگو را اینجا با هم می خوانیم. در حین مصاحبه دو طرف گفتگو بخشهایی از فیلم را با یکدیگر می بینند:
در طی مراسم اسکار 2011 در میان ستاره های پر زرق و برق فیلمها عکاسی جنگی حضور داشت به نام تیم هترینگتون. تیم همراه نویسنده ای به نام سباستین یونگر برای ساخت فیلم Restrepo همکاری کرده بود. آنها برای این فیلم که داستان گروهی آمریکایی در کوهستانهای افغانستان بود، نامزد دریافت جایزه ی اسکار بودند. حالا تیم، خودش موضوع یک فیلم بود. مراسم 2011 جایی است که رنه مونتانی داستانش را می گوید.
رنه مونتانی: تیم هترینگتون با آن ظاهر قدبلند، خوش قیافه و جذابش آن شب وقتی از روی فرش قرمز رد می شد درست شبیه بازیگران اصلی سینما به نظر می رسید. شش هفته بعد در محاصره ی شهر مصراته در بحبوحه ی جنگ داخلی لیبی کشته شد. او هنگام مرگ تنها 40 سال داشت اما موفق شده بود تصاویر به یاد ماندنی از مبارزات خلق کند.
صدای تیم هرینگتون را می شنویم «بسیاری از عکاسان به نظرم، کارشان را طوری ارائه می دهند که انگار می خواهند به همه بگویند باید این کار را ببینید، دنیا باید این کار را ببیند، اینکار غیر اخلاقی را. اما می دانید، همین خشم اخلاقی است که مرا به حرکت وا میدارد. به من انگیزه می دهد؛ اما من آنرا به صورت ابزاری به درد بخور برای درگیر کردن مردم در جهان اطراف نمی بینم. فکر می کنم ما باید پلهایی به سمت مردم بسازیم.»
مونتانی: این تیم هترینگتون است که درباره ی کارش حرف می زند. لحظه ای است از یک مستند جدید که زندگی او را به عنوان عکاس جنگی از اولین روزهایش در جنگ داخلی لیبریا دنبال می کند. نام این مستند " کدام مسیر به خط مقدم راه دارد؟ زندگی و روزگار تیم هترینگتون" است و توسط دوستش سباستین یونگر ساخته شده است. او علاقه ی فراوانی به انسانها داشت. گاهی عکاسان تنها به عکاسی علاقه مند هستند و عکسهایشان را می گیرند و با تاثیری روانی بر ذهنشان می روند. اما برای تیم، عکاسی حتی اصلا مسئله ی اصلی نیز محسوب نمی شد. چیزی که او واقعا می خواست این بود که در میان مردم باشد و با آنها درآمیزد و به نوعی از دوربین برای این کار استفاده کرد و در نتیجه کارش شاهکار بود.
صدای شلیک گلوله....
مونتانی: لحظه ای هست که او را در لیبریا نشان می دهد. تن آدم را می لرزاند. او در میان شورشیان است. آشوب بیداد می کند و آدم خیال می کند او خودش را میان شرایطی قرار داده است که ممکن است هیچ کنترلی رویش نداشته باشد.
یونگر: او قطعا هیچ کنترلی ندارد. یکی از هولناکترین مسائل در هنگام کار در جنگهای داخلی این است که شما حتی نمی دانید آیا می توانید به افرادی که دارید باهاشان کار می کنید اعتماد کنید یا نه. آن ها خیلی جوان هستند و امید بالایی دارند و این حس همیشه هست که آنها در هر لحظه ممکن است به شما خیانت کنند. و او همراه با شورشی هایی بود که به مونرویا حمله می کردند و از طریق جنگل ها به سمت لیبریا پیشروی می کردند. نبرد خیلی خیلی سنگینی بود. این اولین تجربه ی تیم در میدان نبرد بود و او توانست از پسش بر بیاید. او موفق شد. به طرزی غیر قابل باور توانست موفق شود با اینکه برایش تجربه ی آزاردهنده ای بود.
مونتانی: هنگامیک ه این فیلم را تماشا می کنید، معلوم می شود که او روح بسیار لطیفی داشته است که جنگ نتوانسته بود سفت و سختش کند.
یونگر: خب، چیز مسخره در مورد جنگ هم همین است. جنگ تقریبا هرگز دل مردم را سفت و سنگ نمی کند. تقریبا همیشه جنبه ی انسانی آدم ها را بیدار می کند. و من فکر می کنم در مورد تیم هم همین طور شد و تیم انسانی تر از قبل به همه چیز نگاه می کرد زیرا درد فراوانی را در این جنگها حس کرده بود. می دانید، او در جامعه ی ثروتمند انگلیسی بزرگ شده بود اما آنجا را ترک کرد و دل به سفر داد. به همه جای دنیا سفر کرد و مناطق جنگی بسیاری را شاهد بود. من خوب یادم هست ما درباره ی این چیزها در فیلم صحبت می کردیم. او به پدرش می گفت، می دانی تو خیلی ثروتمند هستی. و پدرش می گفت: می دانی ما ثروتمند نیستیم اما وضعمان خوب است. او می گفت: نه تو ثروتمند هستی زیرا قدرت این را داری که آینده ات را تعیین کنی در حالیکه خیلی ها در جهان این قدرت را ندارند.
مونتانی: شما و تیم هترینگتون تقریبا یک سالی را در دشتهای کورانگال افغانستان سپری کردید. شما گروهی از سربازان آمریکایی را در آنجا به خاطر ساخت مستندتان Restrepo، دنبال می کردید. در این مستند که درباره ی تیم هترینگتون است در صحنه ای دارید تیم را نشان می دهید که آهسته روی نوک انگشتانش راه می رود و در خفا از سربازی عکس می گیرد که در یک روز بسیار داغ، درحال چرت زدن است.
بگذارید این قسمت را بشنویم. در اینجا شما در حال صحبت کردن هستید. پخش صدای بخشهایی از فیلم " کدام مسیر به خط مقدم راه دارد؟ زندگی و روزگار تیم هترینگتون".
یونگر: این چیزی است که عموم مردم آمریکا موفق به دیدنش نمی شوند زیرا هر ملتی خودش تصاویری را انتخاب می کند که می خواهد ارائه بدهد. و ما دلمان می خواهد سربازانمان را قوی و در حال کار ببینیم. نمی خواهیم بدانیم که آنها پسران کوچک آسیب پذیر و ضعیفی هستند.
مونتانی: این صحنه درباره ی تیم چه می گوید و تیم اصلا در آنجا چه می کرد؟
یونگر: خوب، فکر کردم هیچ اتفاقی در حال وقوع نیست. نبردی وجود نداشت اما تیم در همه چیز دنبال سوژه می گشت، از جمله موقعیتی که هیچ چیزی در آن اتفاق نمی افتد و او می خواست از سربازانی عکس بگیرد که خواب بودند و در همین جا بود که یکی از شاهکارترین کارهایش را خلق کرد، یعنی همین مجموعه ی عکس. می دانید، یعنی سربازانی با خستگی بر تن مانده از جنگ، با وسایلشان و اسلحه شان، منظره ی فوق العاده است. اما بعد وسایلشان را کنار می گذارند و به خواب می روند و ناگهان واقعا آسیب پذیر و ضعیف به نظر می رسند و البته خیلی کم سن و سال.
مونتانی: لحظه ای در مستند شما از تیم هست که او را در حالی نشان می دهد که دارد با گروهی صحبت می کند و حرفش درباره ی عکاسی جنگی است. انگار شبیه نوعی الهام یا پیش گویی است.
پخش صدای بخشی از فیلم...
هترینگتون: نمی دانم آیا می خواهم باز به کار پوشش خبری جنگ ادامه دهم یا نه. وقتی سن آدم از یک حدی بالاتر می رود دیگر کار طاقت فرسایی است. من می دانم کجا یک داستان خوب است و کی خوب است و کجا خطرناکترین منطقه محسوب می شود. اما من دیگر کارهای دیگری نمی کنم. مستقیما به آنجایی می روم که باید بروم. نمی دانم. شما مرا در غمگین ترین حالت می بینید. می روم نوشیدنی بخورم. به سلامتی.
مونتانی: خود این کار پیچیده و متناقض است.
یونگر: خب، به نظر من گزارشگران جنگ کلا در باره ی آن حس متناقضی دارند. منظورم این است که از جهتی خیلی احساس افتخار و غرور می کنید که شاهد تاریخ هستید آنهم به همان شکلی که دارد اتفاق می افتد. از جهتی دیگر، دارید با این کار خرج زندگیتان را در می آورید، گاهی هم عالی از پس اینکار بر می آیید؛ یعنی با داستانهایی از کشت و کشتار مردم دارید زندگیتان را تامین می کنید. همین به نحوی هوشیاری اخلاقی را در شما بیدار می کند که می تواند شما را به زانو در بیاورد.
مونتانی: آنطور که من خبر دارم شما از جمله کسانی بود که به او گفته بودید به لیبی نرود. نباید به آنجا رفت. جای خطرناکی است.
یونگر: خب، مسئله در همین جا پیچیده می شود. ما قرار بود به لیبی برویم تا با هم ماموریتی را به انجام برسانیم اما بعد از ساختن فیلم Restrepo دیگر سفری به خارج نداشتیم. بهار عربی در حال شکوفایی بود. در مراسم اسکار شرکت کرده بودیم، روزنامه می خواندیم و تنها چیزی که به ذهنمان می رسید این بود که ما الان نباید در لس آنجلس باشیم. باید در جهان عرب باشیم. و خب در لحظه ی آخر من نتوانستم او را همراهی کنم. جایی که خیلی عصبی و ناراحت شدم زمانی بود که به من ایمیل زد و گفت تصمیم دارد با قایق به مصراته برود. با مشکلاتی که در آنجا موج می زد رفتن به آنجا به نظرم خیلی خطرناک بود. شهری محاصره شده که تنها راه ارتباطی اش قایق است. حس بدی بود. حسی که می گفت اینکار عاقبت بدی خواهد داشت.
مونتانی: آن اتفاق در خیابان تریپولی افتاد. مسلسلی یک گروه از خبرنگاران را نشانه گرفت. تیم هترینگتون در حد مرگ خونریزی داشت که او را به بیمارستان رساندند. بعد از تماشای این فیلم غم عمیقی بر دل می ماند. آیا عکس خاصی از میان کل کارهای تیم هست که همیشه در یاد شما می ماند؟
یونگر: او عکسهای قشنگ زیادی دارد. عکسی هست که مبارزی شورشی را درست قبل از حمله به مونرویا نشان می دهد که دارد با زنی خداحافظی می کند. آنها همدیگر را در آغوش گرفته اند، وسط جنگل است و آنها در پشت یک کامیون پر از اسلحه هستند. آنجا به نوعی برای آن آغوش جای زشتی است. آنها همدیگر را در آغوش دارند و با عشق غیر قابل باوری دارند به هم نگاه می کنند و هر دوی آنها می دانند که چه چیزی در انتظار مرد است. او احتمالا کشته خواهد شد و آن زن دیگر او را نخواهد دید. نگاه روی چهره های آنهاست که آنقدر زیبا به نظر می رسد و این چیزی است که تیم همواره در گزارش جنگی به دنبالش بوده است. او به دنبال زشتی نبود. زیبایی و عشقی که در آن موقعیتهای پرفشار اتفاق می افتاد، چیزی است که او را مسحور می کرد و خب، او از این چیزها عکس می گرفت.
کلیه حقوق این اثر متعلق به "مرکز فرهنگی میثاق" است.