یادداشت زیر اشاره ای دارد به چند عکس معروف از عکاسان جنگ و اتفاقاتی که
پیرامون عکس رخ
داده است. این قسمت دوم از یادداشتی با همین عنوان است که پیش از این خوانده بودیم.
Mads Nissen, Libya, February 2011 مدز نیسن: یک دفعه، مردی را دیدم که پرید داخل تانک. من خیلی علاقه ندارم از تانکهایی که آتش گرفته اند عکس بگیرم، بیشتر دوست دارم از مردم عکس بگیرم. می خواستم حس آزادی را که هرکسی داشت تجربه می کرد ثبت کنم و در نهایت این عکس از آب در آمد.
من کمی بعد از سقوط اجدبیا به آنجا رفتم. شورشیان تازه وارد شهر شده بودند، افراد محلی دیوانه شده و تیر هوایی در می کردند. اجساد سربازان طرفدار قذافی همه جا پراکنده بود و آفتاب که بهشان می خورد بوی گندشان همه جا را پر می کرد. آتش برخاسته از تانکها واقعا شدید بود و من هم به شدت نگران بودم که هر لحظه امکان انفجار آنها وجود دارد. یک دفعه، مردی را دیدم که پرید داخل تانک. من خیلی علاقه ندارم از تانکهایی که آتش گرفته اند عکس بگیرم، بیشتر دوست دارم از مردم عکس بگیرم. می خواستم حس آزادی را که هرکسی داشت تجربه می کرد ثبت کنم و در نهایت این عکس از آب در آمد. تا آنجاییکه می شد نزدیک شدم، در چند متری آن تانک بودم و عکس می گرفتم و در ذهنم تا پنج می شمردم. بعد دیگر از آنجا خارج شدم. اجساد زیادی را دیده بودم که تکه تکه شده بودند، و نمی خواستم سرانجامم مانند آنها باشد. شانس خودم را امتحان کردم، چاره ای جز این نداشتم. این دلیل بودن من در آنجا بود، اینکه داستان را تعریف کنم، اما حواسم بود که پا را از حد خودم فراتر نگذارم.
Adam Dean, Pakistan, December 2007 آدام دین: قبل از آن اتفاق هرگز اجساد مرده ندیده بودم. مثل این بود که داشتم امتحان پس می دادم ببینم آیا به درد این شغل می خورم یا نه. وقتی این عکس را می گرفتم خیلی بی تجربه بودم. تازه داشتم مدرک فوق لیسانسم را در عکاسی خبری می گرفتم ومی خواستم برای پوشش خبری انتخابات به پاکستان بروم. دوماه پیش سوء قصدی به بینظیر بوتو شده بود، بنابراین در حال حاضر خطر زیادی وجود داشت. من در 15 متری بی نظیر بوتو بودم و داشتم از او عکس می گرفتم که تیراندازی شروع شد و بعدش هم انفجاری صورت گرفت. فقط یک ثانیه فرصت داشتم که تصمیم بگیرم عکس دیگری بگیرم یا مثل بقیه مردم از صحنه فرار کنم. خیلی ترسیده بودم و سعی می کردم فرار نکنم. قبل از آن اتفاق هرگز اجساد مرده ندیده بودم. مثل این بود که داشتم امتحان پس می دادم ببینم آیا به درد این شغل می خورم یا نه. همانطور که به باقی مانده های یک بمب گذاری نزدیک می شدم، در حال مبارزه با خودم بودم. حالم خوب نبود اما مدام به خودم می گفتم تمرکز کن و اینکار را انجام بده تا بتوانی از آنجا خارج شوی. می دانستم باید قاب تصاویرم را مشخص کنم تا زیاد مصنوعی به نظر نیایند. مرکز انفجار پرشده بود از اجساد تکه تکه شده و پاهای قطع شده. حمام خون بود. این موقعیت هم یکی از زمانهایی بود که من واقعا زندگیم را به خطر انداخته بودم. اما لحظه هایی در افغانستان داشته ام که حتی از این هم بیشتر ترسیده بودم. این انفجار خیلی زود تمام می شد اما یک جنگ ساعتها ادامه پیدا می کرد. نگرانی واقعی مربوط است به IED یعنی بمبهای دست ساز. وقتی در آنجا به گشت زنی می روید هر قدم که بر می دارید می تواند آخرین قدمتان باشد. من 33 سالم است و مطمئن نیستم وقتی پیرتر شدم بخواهم خودم را در چنان موقعیتهای خطرناک قرار بدهم.
John D McHugh, Afghanistan, May 2007
جان دی مک هیو: ما پشت یک جیپ جنگی می دویدیم اما حالا داشتند از هر دو طرف به سمت ما تیراندازی می کردند. در همان نقطه بود که دیگر پذیرفتم زخمی خواهم شد. گلوله های زیادی در هوا بود انگار زنبورها حمله کرده بودند.
این آخرین تصویری است که قبل از زخمی شدنم گرفتم. پنج هفته در بین نیروهای آمریکایی در نورستان بودم که برای نجات گروهی که در همان نزدیکی ها گیر افتاده بودند رفتیم. اجساد مرده و در حال مرگ در همه جای جاده به چشم می خوردند. طالبان شروع کردند از بالای کوهها، به سمت ما تیراندازی کنند. من پشت سنگی پنهان شدم. صدای گلوله ها را می شنیدم که به سنگ برخورد می کردند. ما پشت یک جیپ جنگی می دویدیم اما حالا داشتند از هر دو طرف به سمت ما تیراندازی می کردند. در همان نقطه بود که دیگر پذیرفتم زخمی خواهم شد. گلوله های زیادی در هوا بود انگار زنبورها حمله کرده بودند. ما روی زمین میخکوب شده بودیم و تک تیراندازها یکی یکی همه را به تیر می بستند. گلوله به کمرم خورد و از قسمت پایینی پشتم خارج شد. انگار چیزی نیشگونم گرفته بود. روی زانوهایم افتادم اما توانستم پشت سنگ دیگری پناه بگیرم. دهانه ی زخم اندازه ی یک سکه بود، اما محل خروج گلوله به اندازه ی کف دست بود. درد غیر قابل تحملی به سراغم آمد. دیگر قبول کرده بودم که دارم می میرم و از دست خودم عصبانی بودم. سپس نگران این مسئله شدم که ممکن است زنده بمانم اما فلج شوم. شاید بهتر بود می مردم. ذهنم را دوباره متمرکز کردم و گفتم: " نه، گور بابای اون". 25 دقیقه با نیروهای کمکی فاصله داشتم. دوربینهایم روی زمین بودند و مجبور شدم خم شده و آنها را بردارم. وقتی وارد پایگاه محلی شدم، دکتر گفت: " وحشتناکه، می تونم درون بدنت رو ببینم". به محض اینکه فهمیدم حالم خوب خواهد شد به دوست دخترم گفتم که دوباره به کارم ادامه خواهم داد. کاری که من انجام می دهم بسیار مهم است و اینکه اگر این بلا سرم نیامده بود هرگزواقعا نمی فهمیدم چه خطراتی در این کار پیش رو دارم. من عاشق کارم هستم اما گلوله خوردنم باعث شد به اولویت زندگی قبل از کار پی ببرم. دوماه بعد با دوست دخترم ازدواج کردم و سال گذشته صاحب فرزند شدیم.
Marco di Lauro, Iraq, November 2004
مارکو دی لائورو: حالا 40 سالم است و دیگر در میزان خطری که حاضرم به جان بخرم تفاوت زیادی ایجاد شده است. وقتی جوانتر هستید به نظر فناناپذیر می آیید.
این عکس در خطرناکترین لحظه ی کارم گرفته شده است. من همراه دو تفنگداری بودم که داشتند سعی می کردند وارد خانه ای شوند. اولین تفنگدار در را از جا کند و دومی که در عکس می بینید، نارنجکی را به سمتش پرت کرد. دود انفجار را می توانید در عکس ببینید. چیزی که باعث شد نجات پیدا کنم این بود که من پشت دیوار بودم. تفنگدار دوم داخل اتاق شد و به سمت یک عراقی شلیک کرد و او را از پا درآورد. من سومین فرد حاضر در اتاق بودم و این عکس را گرفتم. عکاسی را در 28 سالگی شروع کردم. حالا 40 سالم است و دیگر در میزان خطری که حاضرم به جان بخرم تفاوت زیادی ایجاد شده است. وقتی جوانتر هستید به نظر فناناپذیر می آیید. سه روز بعد ازآغاز اولین ماموریتم، در کوزوو داشتم بین دو خط از مردمی عکس می گرفتم که رودرروی هم ایستاده و به هم شلیک می کردند. حالا دیگر خیلی بیشتر از قبل می ترسم، خیلی بیشتر از خطرات باخبر هستم. دوستان و همکاران زیادی را در اینکار از دست داده ام که دو نفر از آنها در همین اواخر کشته شدند. من به کار خودم ادامه می دهم اما قطعا مراقب تر از قبل خواهم بود.
John Stanmeyer, East Timor, August 1999 جان استن مایر: نیروهای ارتشی اندونزی اسلحه های خود را به روی او کشیدند و به محض اینکه شروع کرد به دویدن، گرفتندش و کتکش زدند. چند لحظه بعد، غرق در خون بود. ارتش بعدها به خاطر عکسهای من بسیار ابراز نارضایتی کرد.
جنگ و درگیری های زیادی بین طرفداران استقلال تیمورشرقی و شبه نظامیان اندونزیایی جریان داشت پس من فقط سعی کردم از مهلکه بگریزم. گلوله ای درست از کنار گوشم رد شد و موهایم را به حرکت در آورد. شاید سرنوشت این بود که سرم به سمت راست کشیده شد وگرنه امروز من دیگر زنده نبودم. فقط چند دقیقه با کشته شدن فاصله داشتم که به یکی از اعضای طرفدار استقلال تیمور شرقی برخوردم به نام Joaquim Bernardino Guterres. نیروهای ارتشی اندونزی اسلحه های خود را به روی او کشیدند و به محض اینکه او شروع به دویدن کرد گرفتندش و کتکش زدند. چند لحظه بعد، غرق در خون بود. ارتش بعدها به خاطر عکسهای من بسیار ابراز نارضایتی کرد. من خودم زیاد درباره ی خطرهای موجود در حرفه ام فکر نمی کنم اما باید اینکار را بکنم. وقتی در افغانستان بودم همسرم بارداری ناموفقی داشت و دوربودن من از خانه را مقصر اصلی این اتفاق می دانست. واقعا وحشتناک بود اما او یک نویسنده است و تا حدی می فهمد چرا من به اینکار ادامه می دهم. ما باهم به سودان رفتیم، محاصره شدیم، در بسیاری از شرایط سخت کنار هم بودیم.
Ashley Gilbertson, Iraq, 2004 اشلی گیلبرتسون: گاهی به عکسهایی که از جنگ گرفته اید نگاه می کنید و می بینید چقدر شبیه تصاویری شده اند که تهیه کنندگان هالیوود از جنگ ارائه می دهند. کمتر تصاویری هستند که به شما این حس را می دهند که جنگ در حقیقت چقدر وحشتناک است، چقدر نا امید کننده و چقدر زننده.
این یکی از سخت ترین تجربه هایی بود که من در کل زندگیم از سر گذراندم. من با یک واحد پیشرویی از تفنگدارها بودم و از سه طرف توسط شورشیان محاصره شده بودیم. با 40 افسر دیگردر طول خیابانی می دویدیم تا در یک مرکز فرهنگی اسلامی پناهگاهی پیدا کنیم و این در حالی بود که گلوله ها همچنان از جلوی صورتم رد می شدند. با خودم فکر کردم، اگر قرار است همین الان بمیرم، باید هنگام کار این اتفاق بیفتد. واقعا دچار شوک بودم. برای من زنگ هشداری بود مبنی براینکه در موقعیت خشونت آمیزی گیر افتاده ام. این مردی که در عکس می بینید دارد فریاد می زند که : " از من عکس نگیر". گاهی به عکسهایی که از جنگ گرفته اید نگاه می کنید و می بینید چقدر شبیه تصاویری شده اند که تهیه کنندگان هالیوود از جنگ ارائه می دهند. کمتر تصاویری هستند که به شما این حس را می دهند که جنگ در حقیقت چقدر وحشتناک است، چقدر نا امید کننده و چقدر زننده. این جنبه از آن را دوست دارم که عکس تمیز و شسته رفته ای نیست و اینکه خیلی خوب عناصر کنار هم چیده نشده اند و نمی توانید هرآنچه اتفاق افتاده است را ببینید. این شلختگی بخشی از عکس است. این لحظه نزدیک ترین حالتی است که توانستم از یک صحنه ی آشوب جنگی به تصویر بکشم.
Ron Haviv, Bosnia, 1992
ران هاویو: وقتی این عکس را می گرفتم تمام تنم می لرزید. هیچ کدام از آنها به من نگاه نمی کردند بنابراین توانستم دوربینم را بردارم و سعی کردم آنها را وارد قاب عکسم کنم. وقتی دوباره دوربینم را زمین گذاشتم آنها سرشان را به طرفم برگرداندند. متوجه نشدند که از آنها عکس گرفته ام.
اینها مردان آرکان هستند، ارباب جنگ صربی، که به تازگی چند غیر نظامی مسلمان را در جهت آنچه " پاکسازی نژادی" می نامیدند، اعدام کرده بودند که شامل یک قصاب با زن و خواهر زنش می شد. من عکسی از آرکان و یک بچه ببر را که ظاهرا بسیار مورد علاقه اش بود گرفته بودم، و او اجازه داده بود به همراه نیروهایش بروم تا از "ماموریت" و اهداف او عکس بگیرم. سربازان سر من داد می زدند که نباید عکس بگیرم اما من به خودم قول داده بودم از این اتفاق تصاویری را بیرون خواهم برد تا نشان بدهم که دقیقا چه اتفاقی داشت می افتاد. وقتی این عکس را می گرفتم تمام تنم می لرزید. هیچ کدام از آنها به من نگاه نمی کردند بنابراین توانستم دوربینم را بردارم و سعی کردم آنها را وارد قاب عکسم کنم. وقتی دوباره دوربینم را زمین گذاشتم آنها سرشان را به طرفم برگرداندند. متوجه نشدند که از آنها عکس گرفته ام. بعدها آرکان، مچ مرا وقتی داشتم از یک اعدام دیگر عکس می گرفتم گرفت و گفت که عکسهایم را چاپ کرده و هرکدام که دوست نداشت پیش خودش نگه خواهد داشت. من از همان اوایل روز آن فیلمها را در جیبم پنهان کرده بودم و فکر کردم اگر وانمود کنم که فیلمهای داخل دوربین خیلی برایم ارزش دارند و برایشان بجنگم او دیگر مرا تفتیش بدنی نخواهد کرد. وقتی بعدها آن عکسها چاپ شدند، شنیدم آرکان در مصاحبه ای اعلام کرده است که منتظر روزی است که خون مرا بنوشد. او مرا در لیست مرگ خود قرار داد و من هشت سال بعد از آن را تلاش کردم از او دوری کنم. در نهایت این عکسها در محاکمه ی او در دادگاه لاهه مورد استفاده قرار گرفت.
Julie Jacobson, Afghanistan, August 2009 جولی جیکوبسون: قانون رسانه ها این است که نمی توانید از خسارتهای جانی وارده بر افراد نظامی عکس بگیرید مگر اینکه چهره ی آنها قابل تشخیص نباشد... این تصمیم من برای گرفتن آن عکسها، عمومی شد و من با انتقادهای زیادی مواجه شدم.
وقتی این انفجار اتفاق افتاد، ما داشتیم خودمان را از تیرباران طالبان پنهان می کردیم. بعد از آن، دیدم که کاپیتان نظامی، جاشوا ام برنارد، یکی از پاهایش را از دست داد و آن یکی پایش هم به شدت آسیب دید. یک گلوله ی آر پی جی مستقیما به او برخورد کرده بود. قانون رسانه ها این است که نمی توانید از خسارتهای جانی وارده بر افراد نظامی عکس بگیرید مگر اینکه چهره ی آنها قابل تشخیص نباشد. اما من دیدم که برنارد دستش را دراز کرده بود تا اسلحه اش را بردارد، صورتش را به سمت من گرفت و من در دو دقیقه توانستم 9 تا عکس از او بگیرم. این تصمیم من برای گرفتن آن عکسها، عمومی شد و من با انتقادهای زیادی مواجه شدم. بعدها برنارد جان خود را از دست داد و مردم می گفتند که من شان او را حفظ نکرده ام و اینکه من باید سعی می کردم به او کمک کنم. اما کاری از دست من بر نمی آمد. از نظر من اینکه پشتم را به او کنم و وانمود کنم اتفاقی نیفتاده توهین آمیزتر بود.
Ami Vitale, Gaza, October 2000
ایمی ویتال: در حد مرگ ترسیده بودم و فکرکردم، " تمام شد، کارم تمام است". ناگهان جمعیت را درک کردم. هیچ تفکری پشتشان نیست، تنها هیجان است.
من داشتم از یک تشییع جنازه عکس می گرفتم و بیشتر روزم را با زنان سپری کرده بودم. رفتم تا جسدی را ببینم که داشتند می آوردند. مردی در آن میان شروع کرد به داد و فریاد و با اشاره به من می گفت: " جاسوس سیا". صدها مرد عصبانی دوره ام کردند، محکم گرفته بودندم و فریاد می زدند. در حد مرگ ترسیده بودم و فکرکردم، " تمام شد، کارم تمام است". ناگهان جمعیت را درک کردم. هرچ تفکری پشتشان نیست، تنها هیجان است. یکی از زنهایی که تمام روز کنارش بودم، مرا از جمعیت دور کرد. وقتی به خانه رسیدم، نشستم و ساعتها گریه کردم. او زندگی مرا نجات داده بود. همچنان در فلسطین ماندم اما اینبار با هوشیاری بیشتری به کار پرداختم. از آن به بعد همواره هوشیارتر بوده ام. آن لحظه، نوع نگاه مرا تغییر داد. هیچ عکسی ارزش آن لحظه را ندارد.
|