جمعی از معترضان هاییتی به آنها حمله می کنند، نیروهای قذافی آنها را می ربایند، در افغانستان گلوله می خورند، با این وضعیت چه کسی می خواهد عکاس جنگی شود؟ یادداشت زیر اشاره ای دارد به چند عکس معروف از عکاسان جنگ و اتفاقاتی که پیرامون عکس رخ
داده است.
Adam Ferguson, Afghanistan, 2009
آدام فرگوسن: شما به عنوان عکاس احساس می کنید هیچ کاری از دستتان بر نمی آید. اطرافتان پر است از پزشک و افراد امنیتی، افرادی که کارشان را بلدند. خیلی غم انگیز است به این فکر کنید که تنها کاری که شما انجام می دهید، گرفتن چند عکس است.من یکی از اولین حاضران در صحنه بودم. نیروهای امنیتی افغانستان معمولا صحنه ی بمبگذاری انتحاری مثل این را خیلی زود می بندند. توانستم خیلی سریع به صحنه ی انفجار برسم. به نوعی قتل عام بود، اجساد همه جا پراکنده بودند، شعله های آتش از ساختمانها بیرون زده بودند. یادم هست خیلی ترسیده بودم چون هنوز انفجارهای کوچک ادامه داشت و ساختمانها فرو می ریختند. همه چیز خیلی تازه بود و این ریسک وجود داشت که بمب دیگری نیز منفجر شود. یکی از همان موقعیتهایی بود که ترس را کنار می گذارید و بر کارتان تمرکز می کنید تا بتوانید موقعیت را خوب دیده و مستندش کنید.
داشتند زنی را از ساختمانی بیرون آورده و به گوشه ی خیابانی می بردند. این عکس، کل حس و حال آن لحظه را نشان می دهد، پیرزنی در وسط این اتفاق احمقانه و تراژیک گیر افتاده بود. کاش می شد می فهمیدم چه بر سر او آمد اما به محض اینکه صحنه را بستند مجبور شدم به دفترم رفته و گزارشم را بنویسم.
شما به عنوان عکاس احساس می کنید هیچ کاری از دستتان بر نمی آید. اطرافتان پر است از پزشک و افراد امنیتی، افرادی که کارشان را بلدند. خیلی غم انگیز است به این فکر کنید که تنها کاری که شما انجام می دهید، گرفتن چند عکس است.
وقتی برای این عکس برنده ی جایزه ی صلح جهانی شدم احساس غم عجیبی مرا در برگرفت. مردم به من تبریک می گفتند و جشنی برای چنین تراژدی غمباری گرفته شده بود که من با عکس خودم ثبتش کرده بودم. به این نتیجه رسیدم که وقتی عکسی را بیشتر تزیین می کنید مردم بیشتری آنرا می بینند.
Alvaro Ybarra Zavala, Congo, November 2008
آلوارو بارا زاوالا: سالها بعد از گرفتن آن عکس، هنوز وقتی به آن نگاه می کنم، احساس ترس وحشتناکی وجودم را پر می کند. آن شرایط واقعا تکان دهنده و سخت بود، مردم مست بودند و اضطراب داشتند. من بیشتر آن زمان را همراه دو عکاس دیگر بودم، اما لحظه ای بعد تنهایی بیرون زدم. سه سرباز را دیدم که در حال سیگار کشیدن هستند و با اسلحه هایشان بازی می کنند، در آن لحظه نمی دانم چرا، اما احساس امنیت کردم. بعد مردی را دیدم که چاقویی در دهان دارد و از پشت بوته ای بیرون می آید. او دستی را مانند یک جام حمل می کرد. سربازان شروع کردند به خندیدن و تیر هوایی در کردن. من هم هیچ فکری نکردم و عکس گرفتم. آن مرد مستقیما به سمت من آمد. مردم دور ما جمع شدند و جشن و پایکوبی کردند. با خودم فکر کردم: " هیچ کار احمقانه ای نکن، طوری رفتار کن که انگار تو هم بخشی از این جمع دیوانه هستی".
وقتی به هتل رسیدم عکسهایم را به دیگر خبرنگاران نشان دادم. به من گفتند: " واقعا متوجه نشدی که ممکن بود برای اینک ار کشته شوی؟" در همان زمان بود که فهمیدم کاری که انجام داده بودم تا چه حد خطرناک بود. سالها بعد از گرفتن آن عکس، هنوز وقتی به آن نگاه می کنم، احساس ترس وحشتناکی وجودم را پر می کند.
من واقعا از این عکس متنفرم. زشت ترین چهره ی نوع بشر را نشان می دهد. همیشه از خودم می پرسم، "چرا این کار را انجام می دهم؟" و جواب همیشه این است که " من می خواهم که بهترین و بدترین چهره ی نوع بشر را نشان بدهم". هر دفعه به جنگی می روید، بدترین ها را می بینید. باید ببینیم چه کاری می توانیم بکنیم که اشتباهاتمان را به نسلهای آینده نشان بدهیم. مردی که چاقو در دهانش داشت مثل همه ی ما یک انسان بود. مسئله ی مهم این است که ما نشان بدهیم که نوع بشر توانایی انجام چه کارهایی را دارد. روزی که با عکاسی ام نتوانم چنین چیزی را نشان بدهم، این کار را کنار خواهم گذاشت و رستورانی باز خواهم کرد.
Lynsey Addario, Libya, March 2011
لینسی آداریو: مجبورمان کردند در لجن دراز بکشیم و به رویمان اسلحه کشیدند. التماسشان می کردیم ما را نکشند. من حدود دو هفته ای در لیبی بودم و از شورش ها عکس می گرفتم. تصاویری می گرفتم که در آنها شورشیان بی تجربه زیر گلوله ی اسلحه های ماشینی و مسلسل ها می رفتند. روز 15 مارس، من و سه خبرنگار دیگر توسط نیروهای قذافی دستگیر شدیم. مجبورمان کردند در لجن دراز بکشیم و به رویمان اسلحه کشیدند. التماسشان می کردیم ما را نکشند. آنها شروع کردن به لمس کردن بدن من. سپس چشمانمان را بستند و شش روز تمام ما را از جایی به جای دیگری انتقال می دادند.
سه روز اول خیلی خشن بودند. چندین بار با مشت به صورتم می زدند و دستمالی ام می کردند. در آن زمان، توجیه اینکه چرا من خودم را در چنان موقعیتی قرار داده بودم سخت بود. وقتی تنهایمان می گذاشتند، درباره ی این صحبت می کردیم که اگر آزاد شویم چه خواهیم کرد. من گفتم بعد از این اتفاق حتما صاحب فرزند خواهم شد چون همسرم به خاطر کار من سختی های زیادی را متحمل شده است. من در سال 2004 در فلوجه نیز ربوده شده بودم و درست چند ماه قبل از عروسی ام در ماشینی گیر افتاده بودم. بعضی از ما می پرسیدند آیا بعد از این اتفاق باز هم دلمان می خواهد به پوشش خبری جنگ بپردازیم و آیا اصلا ارزشش را داشت که خودمان و خانواده هایمان را مجبور کنیم اینهمه سختی را تحمل کنند.
وقتی آزاد شدیم من به طرز عجیبی حالم خوب بود. وقتی از مخمصه ای جان سالم به در می برید، همیشه به این نتیجه می رسید که کارتان ارزشش را داشته است. اما چند هفته بعد تیم هترینگتون و کریس هندروس در مصراته کشته شدند. این اتفاق مرا بسیار منقلب کرد. کار ما مهارت زیادی لازم دارد، اما بخش مهمی از اینکار شانس است. وقتی دوستانمان کشته می شوند، باز از خودمان می پرسیم آیا اینکار ارزشش را دارد؟
João Silva, Afghanistan, October 2010
ژائو سیلوا: همانطور که سربازان مرا از منطقه ی قتلگاه بیرون می کشیدند، من این عکسها را می گرفتم. وقتی کسانی در اطرافم کشته یا زخمی می شوند، من آن حادثه را ثبت می کنم. باید به کارم ادامه بدهم. من یک ماهی را در افغانستان گذرانده بودم که پایم را به منطقه ی پر از مین گذاشتم. سومین نفر در صف بودم و وقتی پایم را زمین گذاشتم، صدای کلیکی را شنیدم که در هوا پخش شد. دقیقا می دانستم چه اتفاقی افتاده است. همانطور که سربازان مرا از منطقه ی قتلگاه بیرون می کشیدند، من این عکسها را می گرفتم. وقتی کسانی در اطرافم کشته یا زخمی می شوند، من آن حادثه را ثبت می کنم. باید به کارم ادامه بدهم. سربازان بافریاد داشتند تقاضای دکتر می کردند. می دانستم پاهایم را از دست داده ام. به همسرم زنگ زدم تا به او بگویم نگران چیزی نباشد. درد عمیق تر بعدا به سراغم آمد، وقتی در دوره ی مراقبت ویژه بودم و عفونت شدیدی کرده بودم، چندین بار نزدیک بود جانم را از دست بدهم.
به اندازه کافی آن بیرون زندگی کرده بودم که دیگر روزهای آخر زندگیم فرا برسند. من یکی از کسانی بودم که دوباره به عراق باز گشتم. مردم خیال می کنند ما اینکار را می کنیم تا آدرنالین خونمان بالا رود. واقعیت اما کار زیاد و زمانهای تنهایی بسیار است. نبردهای جنگی گاهی هیجان انگیز هستند، قصد ندارم این را انکار کنم اما عکاسی از نتایج جنگ، از نتایج بمبگذاری، مثلا وقتی که کودکی کشته شده و مادری بر روی جسدش به شیون و زاری می پردازد، اصلا چیز جالب و هیجان انگیزی نیست. من وارد خصوصی ترین لحظه های مردم می شوم اما در واقع خودم را مجبور می کنم به اینکار، زیرا معتقدم جهان باید این تصاویر را ببیند. سیاستمداران باید بدانند که وقتی جوانان خود را به جنگ می فرستند چه اتفاقی می افتد. اگر از نظر فیزیکی این امکان وجود داشت باز هم به مناطق جنگی باز می گشتم. واقعا الان بدون هیچ شکی دلم می خواهد در لیبی باشم.
Tom Stoddart, Sarajevo, 1992
ژائو سیلوا: . همانطور که سربازان مرا از منطقه ی قتلگاه بیرون می کشیدند، من این عکسها را می گرفتم. وقتی کسانی در اطرافم کشته یا زخمی می شوند، من آن حادثه را ثبت می کنم. باید به کارم ادامه بدهم.
اصلا علاقه ای به عکسهای نظامی ندارم. علاقه ی من بیشتر در مستند کردن مردمی است که در بحبوحه ی جنگ زندگی می کنند. خیابان تک تیراندازها، جایی که این عکس در آن گرفته شده واقعا سارایوو را فلج کرده بود. ساکنان آن شهر برای اینکه بتوانند از جایی به جای دیگری بروند، باید از این تقاطع می گذشتند و تک تیر اندازهای صرب مردم را نشانه گرفته بودند و می زدند. تمام مدت گلوله بود که می ریخت روی سر مردم. بعضی از افراد تا آنجایی که می توانستند با سرعت از آنجا رد می شدند، برخی دیگر به آرامی قدم برمی داشتند. افراد بسیاری کشته شدند. هرکسی که می گوید در طول جنگ ترس را تجربه نکرده است، یا دروغ می گوید یا احمقی بیش نیست. مسئله پیداکردن راهی برای رودررویی با ترس است. باید آرامش خود را حفظ کنید. به جنگ نمی روید که احساس افتخار کنید. می روید چون حس می کنید عکسهای شما می توانند تغییری در جهان ایجاد کنند. سارایوو خطرناکترین جایی بود که در تمام عمرم در آن کار کردم. اما توانستم از آنجا خارج شوم. اشغالگران سارایوو نتوانستند این کار را بکنند. این یکی از عجیبترین اتفاقات آنجا بود. خیلی نزدیک لندن بود، چند ساعته می شد به لندن رفت و برگشت. مردم به کارائیب می رفتند، اسکی می کردند و شما دلتان می خواست فریاد بزنید و بگویید که "چرا متوجه نمی شوید". دیگر همراه خوبی برای مهمانی های شام نبودید چرا که مردم درک نمی کردند.
Greg Marinovich, Soweto, 1990
گرگ مارینوویچ: کسی فریاد زد: " عکس گرفتن ممنوع است". من هم گفتم در صورتی عکس نمی گیرم که آنها از کشتن او دست بردارند. آنها اینکار را نکردند. من در سووتو (شهری نزدیک ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی) بودم که مردی را دیدم که سربازان کنگره ی ملی آفریقا (ANC) به او حمله کرده بودند. ماه قبل از آن، شاهد مردی بودم که در حد مرگ کتک خورده بود و اینها تجربه های اولیه ی من از خشونت واقعی و بی حد و حصر بود و این حس گناه را در من ایجاد کرده بود که هیچ کاری نتوانسته بودم بکنم نا مانع آنکار شوم. کسی فریاد زد: " عکس گرفتن ممنوع است". من هم گفتم در صورتی عکس نمی گیرم که آنها از کشتن او دست بردارند. آنها اینک ار را نکردند. هنگامی که آن مرد را در آتش انداختند او شروع به فرار کردن کرد. داشتم عکس بعدی ام را تنظیم می کردم که آن مرد به سمت نقطه ی دید من آمد و گلوله ای را در مغز خودش خالی کرد. سعی کردم بوی گوشت سوخته را حس نکنم و چند عکس دیگر بگیرم. اما داشتم از دستش می دادم و می دانستم که جمعیت هر لحظه ممکن است به سمت من هجوم بیاورد. قربانی هنوز داشت ناله می کرد. من سوار ماشینم شدم و وقتی دور زدم شروع کردم به داد زدن. شما در موقعیت من فقط یک خبرنگار یا فقط یک انسان نیستید، ترکیبی از هر دو محسوب می شوید و جدا کردن این دو از هم کار پیچیده و سختی است. من اغلب درباره ی تصاویرم احساس گناه می کنم. سالها در آفریقای جنوبی کارکردم و سه بار هم تیر خوردم. چهارمین و آخرین باری که در سال 1999 در افغانستان زخمی شدم، بدترین آن محسوب نمی شود، اما در آنجا بود که دیگر گفتم به اندازه کافی تجربه کرده ام. دیگر ادامه نمی دهم. دنبال آن بودم که زندگی ثابتی را برای خودم دست و پا کنم. 19 ماه بعد همسرم را ملاقات کردم.
Gary Knight, Iraq, April 2003
گری نایت: استرسی که من با آن مواجه بودم، اصلا قابل مقایسه با چیزی نبود که غیر نظامیان و سربازان تجربه اش می کردند. همیشه این را به خودم یادآوری می کنم. من خودم انتخاب می کنم که آنجا باشم یا نه اما آنها چاره و حق انتخاب دیگری ندارند. این اتفاق در آغاز حمله آمریکا به عراق بود. ما در دیالا بریج بودیم که تفنگداران را به سمت بغداد راهی می کردند. آنها پیشرویان جنگ محسوب می شدند، همانهایی که رفتند تا مجسمه صدام را پایین بکشند. نیروهای مخالف در عراق به سمت ما شلیک می کردند. وحشتناک بود. هم تیراندازی های واقعی و هم منتظر ماندن برای آن. به صورت موج تیر اندازی می کردند و شما می توانستید ببینید که گلوله ها به سمت شما می آیند. یکی از این تانک ها منفجر شد. اگر فقط چند قدم این طرف تر منفجر می شد من حتما جانم را از دست می دادم. غریزه ی شما به شما می گوید که خودتان را پنهان کنید اما نمی توانید. به آنجا رفته اید تا کاری از پیش ببرید. مسئله رساندن خبر به دنیاست. اگر به حرکت ادامه بدهید، می توانید ترس خود را مدیریت کنید. استرسی که من با آن مواجه بودم، اصلا قابل مقایسه با چیزی نبود که غیر نظامیان و سربازان تجربه اش می کردند. همیشه این را به خودم یادآوری می کنم. من خودم انتخاب می کنم که آنجا باشم یا نه اما آنها چاره و حق انتخاب دیگری ندارند.
در آن موقعیتها همیشه همسرم و بچه هایم را در ذهن داشتم، زیرا میزان خطری که با آن مواجه بودم خیلی بالا بود. نمی توانید بقیه ی زندگیتان را از این مسئله جدا کنید، من هم تلاش می کردم این مسئله را کنترل نکنم و به راحتی به آنها فکر می کردم. گاهی مدام در فکرم بودند، گاهی هم اصلا به یادشان نمی افتادم.
Shaul Schwarz, Haiti, February 2004
سائول شوارتز: خون زیادی رویم پاشید. مغزش از هم پاشیده بود. داشتم گریه می کردم و می لرزیدم. وحشتزده به سمت ماشینم دویدم. خیلی به هم ریخته بودم. پورتوپرنس (پایتخت هاییتی) داشت سقوط می کرد. آشوب کامل بود و حمله های گسترده ای انجام می شد. گروهی از ما به بندر رفته بودند. شورشی ها نمی خواستند ما در آن حوالی باشیم. خم شده راه می رفتیم تا حضورمان چشمگیر نباشد. تصمیم گرفتیم بالای دیواری برویم. یکی از آن گانگسترها و شورشی ها خواست به من کمک کند. در زمانیکه از روی دیوار پریدیم، پسری را دیدم و با خودم گفتم " این چیزی است که به آن می رسیم". در آن ماموریت اولین عکاسی دیجیتالم را انجام می دادم و می توانستم به عکسهایی که گرفته ام نگاه کنم. ثانیه ای به عکسهایم نگاه کردم، وقتی سرم را بلند کردم، همه فرار کرده بودند، فقط من و آن شورشی مانده بودیم. مثل سگی بود که ترس را بو کرده باشد. مرا هل داد و تهدیدم کرد. بعدش محاصره شدم. یکی از آنها مرا زد. چند دلار در شلوارم داشتم دستم را در جیبم کردم. آنها شروع کردند به گشتن من و دعوا برسر آن دلارها. 30 ثانیه منتظر ماندم، بعد چند قدمی برداشتم و شروع به دویدن از روی موانع کردم. به آنسوی موانع که رسیدم تازه توانستم نفس بکشم.
شروع کردم از مردی که در یک متری ام بود عکس بگیرم. او فریاد زد و اسلحه اش را در آورد و به سمت مردی که کنار من بود شلیک کرد. خون زیادی رویم پاشید. مغزش از هم پاشیده بود. داشتم گریه می کردم و می لرزیدم. وحشتزده به سمت ماشینم دویدم. خیلی به هم ریخته بودم. من عاشق هاییتی هستم اما هر زمان که از آن بندر رد می شوم، بخشی از آن ترس را روی شانه هایم حس می کنم.
Eric Bouvet, Chechnya, May 1995
اریک بووت: شما کتاب می خوانید، فیلم می بینید، می توانید تصور کنید درباره ی چه حرف می زنم. اما وقتی رودر روی چیزی هستید اصلا شبیه فیلم ها نیست. غیر قابل تحمل بود. دو هفته ی دیوانه کننده و غیر قابل باور ترین داستان زندگیم را از سر گذرانده بودم. همراه یک کموندوی ویژه ی روسی بودم. آنها را می دیدم که می کشند، شکنجه می دهند، و تجاوز می کنند. من این چیزها را می دیدم اما قادر نبودم مانع کارشان شوم. هیچ کس با یک قانون معمول کاری نمی تواند این مسئله را بپذیرد. من روی لبه تیغ کار می کردم.
این عکس صبح همان شبی است که چهار نفر در آن کشته و 10 نفر زخمی شدند. مبارزه ی سنگینی بود و من خیلی ترسیده بودم. وقتی نیمه شب از خواب بیدار شدم، چچنی مرده ای را کشف کردم که در چهار متری من قرار داشت. شما کتاب می خوانید، فیلم می بینید، می توانید تصور کنید درباره ی چه حرف می زنم. اما وقتی رو در روی چیزی هستید اصلا شبیه فیلم ها نیست. در آغاز 60 نفر بودیم اما وقتی برمی گشتیم فقط سی نفرمان مانده بودند. از هر دو نفر یکی یا کشته یا زخمی شده بود. من خیلی خوش شانس بودم.
بلافاصله که نور در آمد، عکس گرفتن را شروع کردم. این اولین صحنه ای بود که دیدم. مردی که بانداژی بر سر داشت دوستش را از دست داده بود. تمام شب را جنگیده بود. احساس ترحم نمی کنم اما در همان زمان بود که مرا با خودشان بردند و هرکاری از دستشان بر می آمد کردند تا از من محافظت کنند. بدون آنها نمی توانستم این داستان را در بیاورم. من تنها شاهد ماجرا بودم. مسئله ی پیچیده ایست.
ادامه دارد...
منبع:
گاردین