اختصاصی میثاق/ راهبی که تبدیل به فیلمساز شد و با فیلم «Koyaanisqatsi» به شهرت فوق العاده ای رسید، درباره ی جدیدترین کار خود به نام «Visitors»، درباره ی الهام کاتولیکی اش در 14 سالگی و فیلمی که مسیر زندگیش را تغییر داد صحبت می کند.
گادفری رجیو درست وسط فیلم شاعرانه و آخر الزمانی اش، به نام Koyaanisqatsi، ما را با تصاویر تکان دهنده اش حیرت زده می کند و چشمان ما را با تصاویری که گاهی سرعت می گیرند و گاهی زوال زمین و خشونت دنیا را نشان می دهند، غرق شگفتی می کند، و ناگهان مردی تنها و گمشده را می بینیم که در میان جمعیتی عظیم ایستاده و عمیق و مستقیم به لنز دوربین خیره مانده است. لحظه ی هولناکی است. نقض تعهد معمولی است که بین بیننده و موضوع وجود داشته است. در عین حال، اما، جزیره ای آرام در بحبوحه ی آشوب است.
چهره ها، دیگر بخشهای سه گانه ی گادفری رجیو را نیز پر کرده اند، یعنی فیلمهای «Nagoyqatsi» «Powaqqatsi». (این اسمها از زبان هاپی گرفته شده اند که زبان سرخپوستان آمریکایی ساکن در شمال آریزوناست). این سه گانه درباره ی مفهوم جهان از نظر سرخپوستان اصیل آمریکایی است، مفهومی که می گوید جهان، روزگاری حلقه ی کاملی بود و این روزها، به طرز غیر قابل تعمیری، شکسته است. چهره ها در فیلم های او، همواره از نقطه نظری انسانی به اتفاقات کیهانی خیره مانده اند.
رجیو برای تولید جدید ترین کار خود به نام «Visitors» تقریبا تمام ملاحظات پس زمینه ای را کنار گذاشته و فیلمی ساخته که بیشترش کلوزآپ های اسلوموشنی از چهره های آدمهایی ست که دارند مستقیم به دوربین و به ما نگاه می کنند.
رجیو، که این هفته 75 سالش می شود، بیشتر دهه ی پنجاه و شصت را به عنوان فعال اجتماعی در انجمن برادری مسیحیان کاتولیک و با گروههای خیابانی شیکانو در نیومکزیکو مشغول فعالیت بوده است، (خودش می گوید مانند یک راهب). او همچنین می گوید: من همیشه حس می کردم که در خلق تصاویر، چیزی که برای ما جذابیت فراوانی دارد، چهره های افراد است. صورت و چهره نه تنها سطح ظاهری را نشان می دهد، بلکه چیزی را آشکار می کند که در درون ماست. من به عنوان یک برادر مسیحی یاد گرفتم اگر می خواهم برای اولین بار چیزی آشنا ببینم، یا چیزی معمولی و طبیعی، باید به چهره ام خیره شوم، آنقدر خیره بمانم تا تبدیل شود به چیزی غریبه و دور. این درس راهرگز فراموش نکردم. چهره ها جذابترین بخش هر کدام از ماست. بنابراین این فیلم نه تنها بدین معنی است که باید به چهره ها نگاه شود، بلکه نشان می دهد که با این چهره ها باید زیست و پناهگاهی از آنها ساخت. من به مکالمه ای واضح و آشکار با مخاطب نیاز داشتم که به نظر می رسد گاهی بسیار ترسناک و ستیزه جویانه باشد. "قرار است به چه چیزی فکر کنم". این می تواند فعالیت ذهنی و روانی زیادی را برانگیزد، که من خواستارش نیستم، زیرا این فیلم، فعالیتی ذهنی نیست و بیشتر در شبکه ی پیچیده ی منظومه ی شمسی کارگردانی شده است تا شبکه ی ذهنی. قرار دادن مخاطب در موقعیتی رودررو با این چهره ها تمام هنجارهای فیلسازی سنتی را می شکند. این باعث می شود نگاه خود را به سوراخ کلید عمیق تر کنیم.
موضوع دیگری نیز در این فیلم جدید مطرح است درباره ی خانه ی بازی که به طرز غم انگیزی خالی است، ساختمانی که رجیو می گوید با همان احترامی از آن فیلم گرفته است که دیگری ممکن است از ستاره ای همچون تام کروز بگیرد، به نظر او این ساختمان مانند شهر پامپی (شهر ویران شده ی رم باستان در نزدیکی ناپلی ایتالیا) در واقع خرابه های مدرنیته است. تصویر کلیدی که فیلم با آن آغاز شده و پایان می یابد، تصویری از گوریلی است به نام تیسک، که ما دو دقیقه ی کامل به درون چشمان غمبار و عمیقش خیره می مانیم. تنها در آن زمان است، یعنی بعد از آنکه عمیقا به روح اجداد میمون مانند خود می نگریم، متوجه چهره های انسان وار می شویم. آرام آرام، تضادهای معمول رجیو وارد بازی می شوند: انسانی در شادی و سرخوشی ناشی از تکنولوژی اش، مواجه می شود با قیاس جانورخوی اجدادش، خواستگاه اولیه ی بشر با خرابه های نوع بشر مواجه می شود، مخاطب با چهره هایی بر روی صحنه مواجه می شود و تصاویر رجیو با موسیقی دایره وار و چرخشی فیلیپ گلس، همراه همیشگی اش در ساخت موسیقی فیلمش، رو در رو می شود. در نتیجه، درست مانند همه ی فیلمهای رجیو، انسان در ذهنش همه ی قوانین معمول و تضادها را می سازد، به تکرارها و پژواک ها توجه می کند، تصاویر آن هنگام که یکی پس از دیگری دوران می یابند، ایده های جدید را شعله ور می کنند، و در عین حال، کاملا قابل دسترسی و منسجم هستند.
چهره ی خود رجیو لاغر و نحیف است و روی ریشش لکه های زرد شده ای وجود دارد که شاید به خاطر کشیدن پیپ است. لباس تنگی می پوشد که رویش کت رنگ روشنی به تن دارد و بیشتر شبیه برادر مسیحی است که دغدغه ی اجتماع را دارد، یعنی همان آدمی که قبلا بوده است. از او پرسیدم چه حسی درباره ی کارش دارد.
او می گوید: "خیلی اتفاق عجیبی است، اما من این حرفه را پیدا نکردم، بلکه آن حرفه بود که به سراغ من آمد. من به مدرسه ای کاتولیک رفتم، خانواده ی کاتولیکی داشتم. ما از بزرگسالانی که در اطرافمان هستند الگوبرداری می کنیم. و وقتی من این افراد را ملاقات کردم، منظورم این برادران مسیحی است، دیدم که چقدر سخاوتمند، شاد، سرزنده و آزاد از هرگونه وابستگی هستند و در عین حال پرند از شور به زندگی، با خودم فکر کردم، چقدر خوب، شاید من نیز بتوانم مانند آنها باشم. من نمی دانستم دارم خودم را وارد چه کاری می کنم. ما همواره کارهای درست را با دلایل غلط انجام می دهیم. بنابراین، در سیزده سالگی تصمیم گرفتم خانه را ترک کنم. والدینم در چهارده سالگی به من این اجازه را دادند و من هرگز دیگر به خانه باز نگشتم. در عوض، من به قرون وسطی بازگشتم. انجمن برادری کاری می کرد که نیروی دریای ارتش آمریکا شبیه گروه پیشاهنگی نوجوانان به نظر بیاید. من تبدیل به راهبی متعصب شدم. چه گوارای من پاپ ژان پل بیست و سوم بود. پاپی که هرگز تمایلی به پاپ شدن نداشت، او کسی بود که مرا به جلو راند. او می گفت، هیچ چیز را نپذیر، همه چیز را به چالش بکش، حتی ساختار کلیسا را. اینها برای راهبی جوان، فرمان حرکت به سوی جنگ بودند. اما سازمانی که من بخشی از آن شده بودم به بن بست رسیده بود.
رجیو، بعد از یک دهه فعالیت اجتماعی و سازماندهی اجتماعات در جامعه ی رو به مدرن مکزیک، و این حس که اهداف او و سازمان برادری اش دیگر هیچ نظمی ندارد، تصمیم گرفت به گروه ایده آلیستهای کاتولیکی بپیوندد که بعد از دهه ی شصت از کلیسا جدا شدند با این امید که هیئت دوم واتیکان اصلاحات بزرگتر و معنادارتری را اعمال کند.
و همین طور ناگهانی او تبدیل شد به یک فیلمساز؟ او در این باره می گوید: "راهبان انجمن برادری فیلم نمی بینند، زیرا با اینکه شما در این جهان هستید، اما بخشی از آن نیستید. با این حال یکی از برادران فیلمی را به من نشان داد و گفت این شاید زندگیت را تغییر دهد. فیلم «Los Olvidados» نام داشت و ساخته ی لویی بونوئل بود. این فیلم اصلا سرگرم کننده نبود اما مستقیما روح مرا هدف گرفت. هرگز قبلا چنین تجربه ای را از سر نگذرانده بودم. یک کپی از آن را خریدم و به همه نشانش دادم. آن فیلم کلیسای ما شد. تاثیر قدرتمندی بر روی بچه های خیابانی گذاشت که تماشایش کرده بودند."رجیو علاوه بر لوئی بونوئل، از دوست، راهنما و نابغه ای نام می برد که تاثیر زیادی روی او گذاشته است و او کسی نیست جز شاعر مستند ساز ارمنی به نام «آرتاواز پلشیان» سازنده ی فیلم «فصلهای سال». رجیو درباره ی او می گوید: " اگر آتش حد وسط است، من جرقه می سازم و او رعد و برق."
رجیو در سال 1972 به اتحادیه ی آزادی های داخلی نیومکزیکو کمک کرد مبارزاتی رسانه ای را طراحی کند و توجه مردم را به مسئله ی از بین رفتن حریم خصوصی و همه گیر شدن دوربین های مراقبت و نیز نظامی گری نیروی پلیس داخلی بعد از جنگ ویتنام جلب کند. او می گوید: "این همان چیزی است که گاردین، اسنودن و آژانس امنیت ملی درباره اش حرف می زنند. ما در سال 1974 داشتیم درباره اش بحث می کردیم. آن زمان اولین باری بود که کودکان هنگام تولد کارت شناسایی بین المللی و شماره ی امنیت اجتماعی خود را دریافت می کردند."او برای آن مبارزات، روزنامه ای سیاه و سفید را منتشر می کرد که پر از عکس بود و با ابزار ارزان زیرزمینی چاپ می شد. روی جلد روزنامه عکسی از دختری ده ساله است که تابلویی در دست دارد که رویش 9 عدد نوشته شده است: رجیو می گوید: "این شماره ی امنیت اجتماعی جی، گوردن لیدی است". ما مبارزه ای چند رسانه ای بر روی این موضوع انجام دادیم. مانند نوعی تبلیغات. کسانی بودند که از ما حمایت می کردند و پول زیادی در اختیارمان می گذاشتند و با اینکه ما گروه افراطی بودیم، اما برای مدت یک ماه حضور قدرتمند و موثری در رسانه ها داشتیم. در تلویزیون که در اوج محبوبیت خود بود، در رادیو هنگام رانندگی، روی تابلوی های اعلانات و بیل بوردها در مناطق پر تردد و در بسیاری از روزنامه های مهم آن زمان.
آوانگاردهای تلویزیونی تقریبا هیچ کلمه ای نمی گفتند؛ تنها تصاویر بود که پخش می شد که شامل کلوزآپی از چشمان انسانی بود که رجیو آن را اینطور توصیف می کند:"به تمام معنا وحشتناک". این تصاویر در برخوردها و ترکیبهای خشونت آمیزشان در حقیقت اساس حرفه ی فیلم سازی رجیو را بنا نهادند: یعنی نوعی وجدان اجتماعی که با راهنمایی هایی یک شاعر و جسارت یک مسیحی ژزوئیت ترکیب شدند. باید از خود بپرسید، در این ژانر خودساخته، او خود را به عنوان فیلمساز کجا و در چه موقعیتی می بیند.
او می گوید: "من واقعا خودم را در جایی نمی بینم. واقعا می گویم. من تحصیلات آکادمیک نداشته ام، چه از نظر فکری و چه از نظر سینمایی یا حتی از دید آوانگاردی. فیلم های من یگانگی و آغازها را نشان می دهند. آنها در جرگه ی فیلمهای تجربی قدرتمندی قرار نمی گیرند که در آرشیو سینمایی در نیویورک می توانید پیدا کنید. من رنج فراوانی از سوی آنها متحمل می شوم، زیرا آنها یا فیلم های مرا به صورت تبلیغاتی برداشت می کنند یا اینکه به عنوان فیلمهایی که زیادی زیبا ساخته شده اند. کلا من دیگاه کاملا متفاوتی نسبت به زیبایی دارم. برایم مهم نیست در نهایت این زیبایی متناسب کجاست. بگذارید داستان کوتاهی برایتان تعریف کنم. در اسطوره شناسی حیوانات، شیر ماده سرپا زایمان می کند و توله هایش را با نعره ای پرت می کند به دنیا و به زندگی و با آن نعره است که قلب آنها را به زندگی بر می انگیزد. ریشه ی واژه ها ی زیبایی و برانگیحتن، در زبان یونانی خیلی به هم نزدیک هستند، یعنی تقریبا شبیه هم: زیبایی نوعی برانگیختگی است و من می خواهم زیبایی دیو در مقابل دلبر را نشان بدهم. (اشاره به داستان افسانه ای دیو و دلبر).
منبع: گاردین
|